تاریخ دوبار ساخته می شود. بار اول، توسط عاملان و بازیگرانی که با افکار و گفتار و رفتار خود رخدادهای اجتماعی را پدید می آورند. بار دوم، توسط تماشاگران و ناظرانی که با “معنابخشی” به رخدادها، آن را تبیین و تعلیل کرده و می کنند. بار اول حادثه ای تاریخی است که فقط و فقط یک بار رخ داده است( به عنوان مثال: انقلاب فرانسه، انقلاب روسی
ب- گروهی از تحلیل گران با ادعای عبور حرکت اعتراضی از همه جناح های رژیم- اصول گرایان و به خصوص اصلاح طلبان- نه تنها از آن حرکت ، بلکه از اکثریت مردم ایران ، “سرنگونی طلب” ساختند.
پ- بدون تردید افراد و گروه هایی در داخل کشور و خصوصاً در خارج ، خواهان سرنگونی جمهوری اسلامی بوده و هستند.
متفکرانی چون آلکسی دوتوکویل، میلوان جیلاس، کارل پوپر، هانا آرنت، آنتونی گیدنز، اریک هابسبام، و…تأکید کرده و نشان داده اند که انقلاب ها (فرانسه، روسیه، چین، کوبا، ایران، و…) که رژیم های مستقر را سرنگون کرده و به جای آن نشسته اند، در اکثر موارد سرکوب هایی همسان یا به مراتب بدتر از رژیم پیشین به کار برده اند. بدین ترتیب، در علوم اجتماعی دو بحث متمایز وجود دارد: الف- سرنگونی رژیم های سیاسی از طریق انقلاب یا حمله نظامی خارجی. ب- تجربه های گذار از رژیم دیکتاتوری به نظام دموکراتیک.
اگر این مدعا و تمایز درست باشد، گریز و گزیری از بحث در مورد چگونگی سرنگون شدن یک رژیم سیاسی و گذار به دموکراسی وجود ندارد. ما این بحث را با استناد به نمونه رژیم محمد رضا شاه پهلوی و انقلاب ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ پیش خواهیم برد.
در مورد رژیم شاه سخن گفتن، با توجه به حضور سلطنت طلبان و نوستالوژی رژیم شاه که توسط کثیری از رسانه ها ساخته شده و می شود، بسیار دشوار است. بنابراین، به جای گزارشی ایرانی از رژیم شاه، گزارشی آمریکایی از سرشت آن رژیم ارائه خواهیم کرد. یعنی به گزارش های محرمانه و سری دولت های گوناگون آمریکا در طول زمامدارای شاه استناد خواهیم کرد.
در مقاله “شاه و خامنه ای؛ فساد و فروپاشی رژيم“- رادیو فردا ۱۸ مهر ۱۳۹۰- روایتی سلطنت طلبانه از فسادهای گسترده رژیم شاه ارائه کرده ام. در مقاله “روابط شاه و ساواک به روایت پرویز ثابتی“- روز آنلاین ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱- روایتی ساواکی از دیکتاتوری مطلقه شاه ارائه کرده بودم. در مقاله بلند چهار بخشی “بیگانه هراسی ایرانیان؛ نظریهها و نمونهها“، “بیگانه هراسی محمد رضا شاه پهلوی “، “بیگانه هراسی ناشی از توازن قوا با اسرائیل ” و “بیگانه هراسی آیت الله خامنه ای “- بی بی سی آذر و دی ماه ۱۳۹۰- بیگانه هراسی شدید رضا شاه، محمد رضا شاه و علی خامنه ای را تبیین کرده بودم. اینک نوبت روایت دولت آمریکا از رژیم شاه است.
دهه چهل و پنجاه و گفتمان سرنگونی
در دهه ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ شاه همه راه های ورود مخالفان به قلمرو سیاسی را بست. مخالفان هم رفته رفته به این سو سوق یافتند که رژیم شاه، رژیمی اصلاح ناپذیر است و چاره ای جز سرنگونی رژیم وجود ندارد. در واقع گفتمان سرنگونی معلول دو علت است:
الف- مسدود کردن هرگونه فضای فعالیت مخالفان از سوی رژیم شاه،
ب- تئوریزه کردن این ادعا که تنها راه رهایی از شر دیکتاتوری شاه، سرنگونی رژیم است.
البته وقتی این دو متغیر به “وضعیت انقلابی” منتهی شد، اگر رژیم از “اراده” و “توانایی” سرکوب سیستماتیک برخوردار بود، بازهم مخالفان شکست می خوردند. رژیم شاه نزدیک به ۳ هزار نفر را در طول دوران انقلاب کشت، ولی در نهایت اراده سرکوب و سازمان سرکوب را از دست داد و بدین ترتیب، انقلاب پیروز شد.
بهتر است نگاهی به هر دو متغیر در زمان رژیم شاه داشته باشیم تا بتوانیم در پرتو آن تجربه در خصوص موضوع سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی گفت و گو کنیم.
رژیم شاه و مسدود کردن فضای سیاسی
رژیم پهلوی نظامی دیکتاتوری بود. شاه به مرور بر قدرت خود افزود و رژیم را به نظام “نئو سلطانی” مبدل ساخت. هیچ انتقادی را تحمل نمی کرد و همه امور مطابق میل ملوکانه او اداره می گشت. هیچ نوع امکانی برای مخالفان معتقد به رژیم پادشاهی هم فراهم نمی آورد. فضای سیاسی را به شدت سرکوب نمود.
در اینجا به جای آن که با ذکر شواهد و قرائن این مدعا را تبیین نمائیم، به گزارش های بخش های مختلف دولت آمریکا در آن دوران که پس از گذشت سی سال، اسنادش علنی شد، استناد خواهیم کرد.
دکترین آیزن هاور دارای چند اصل بود: ۱ – مقابله همه جانبه با شوروی و کمونیسم. ۲- ممانعت از نفوذ شوروی و محصور ساختن آن از طریق ایجاد یک دیوار آهنین به دور آن کشور. ۳- بسط نفوذ و سلطه آمریکا در کشورهای همجوار. ۴- تأکید بر خطر کمونیسم برای گسترش سلطه آمریکا در جهان.
در این چارچوب،ایران به عنوان یک کشور همسایه شوروی، موقعیت بسیار مهمی داشت. بریتانیا نتوانست در برخورد با مصدق، ترومن- رئیس جمهور آمریکا- را با خود همراه سازد. اما بزرگ کردن خطر نفوذ کمونیسم در ایران، با دکترین آیزن هاور سازگار بود. این چنین بود که کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ علیه مصدق با همکاری آمریکا و انگلیس شکل گرفت.
محل نزاع اصلی “کنترل نفت” ایران بود که درآمد زیادی نصیب بریتانیا می کرد و آنها می خواستند هم چنان کنترل آن را در چنگ خود داشته باشند. ترس اصلی بریتانیا و غرب این بود که اگر ایران کنترل نفت خود را به دست گیرد، این امر می تواند الگویی برای کشورهایی چون ونزوئلا و عراق و دیگران شود. انگلیس در یکی از یادداشت های محرمانه اش به پیامدهای غیر قابل قبول این امر اشاره کرده و نوشته بود:
“ادامه فعالیت حداقلی صنعت[نفت] بدون مدیریت خارجی احتمالاً برای ایرانیان مطلوب خواهد بود؛ اما مشکلاتی برای ما به وجود خواهد آورد: امنیت جهان آزاد به میزان بالای استخراج نفت از منابع منطقه خاورمیانه وابستگی دارد. اگر نگرش موجود در ایران به کشورهای عربستان سعودی یا عراق سرایت کند، کل ساختار [موجود] به همراه توانایی ما در دفاع از خود، دچار فروپاشی خواهد شد. بنابراین خرید نفت استخراجی[از ایران] حتی در حجم کوچک احتمالاً پیامدهای خطرناک را به همراه خواهد داشت” [۱].
انگلیسی ها در تمامی مکاتبات محرمانه خود تأکید می کردند که به هیچ وجه نباید کنترل مهمترین ماده خام جهان- نفت- به دست ایرانیان بیفتد. می گفتند ایران با جهان غرب در این خصوص دارای منافع مشترک نیست، چرا که ایران می تواند با صادرات بسیار کمتر از مقدار فعلی ارز مورد نیاز خود را به دست آورد.این عوامل کنترل نفت توسط بریتانیا را ضروری می سازد. سفیر انگلیس می گفت که دولتش حاضر است سهم بیشتری به ایران بدهد، مشروط بر آن که “کنترل واقعی” همچنان در دست آنها باشد: “ظاهراً برای ما برآوردن خواسته ایران(در مورد موضوع کنترل) بسیار بعید است…[بنابراین] کنترل عملی باید همچنان در اختیار ما بماند. ما تمهیداتی را برای تغییر این واقعیت دشوار مورد بررسی قرار داده ایم اما به نتایجی رسیده ایم که یا چنان خطرناک است یا چنان مبهم که حتی ایرانیان نیز آن را نمی پذیرند”[۲]. در همین بستر بود که سفیر انگلیس به سفیر آمریکا می گفت که ایران کشوری “رشد نیافته و نابالغ” است؛ که ضروری است حداقل یک دهه تحت سرپرستی یک شرکت خارجی قرار داشته باشد[۳].
آمریکایی ها پس از تیرماه ۱۳۳۱ نظرات بریتانیا را پذیرفتند که هیچ راهی جز سرنگونی مصدق وجود ندارد. فردای ۳۰ تیر ۱۳۳۱، سفیر آمریکا در گزارشی نوشت:
“تنها یک کودتای نظامی می تواند شرایط را تغییر دهد و راه نجات را فرآهم آورد. وی آن قدر از عوام در مقام منبع قدرتش ستایش کرده که برکنار کردنش به دست جانشین آتی از طریق شیوه های عادی قانونی غیر ممکن شده و این امر نگران کننده است”[۴].
این چنین بود که سازمان CIA و MI6 با استفاده از عوامل داخلی شان- از جمله تعدادی از آخوندها- کودتای علیه مصدق را عملی ساختند. سازمان سیا به همین منظور کرمیت روزولت را عازم تهران کرد. پس از انجام کودتا، آیزن هاور خطاب به مردم آمریکا گفت:
“مردم” ایران به دلیل “بیزاری شدید از کمونیسم” و “عشق پایدار و عمیق به پادشاه…کشور را نجات دادند”[۵].
آیزن هاور درخواست مصدق برای کمک اقتصادی به ایران را “بی انصافی در حق مالیات دهندگان آمریکایی” به شمار آورد، اما برای تثبیت دولت کودتا، در سوم سپتامبر ۱۹۵۴ مبلغ ۲۳ میلیون و ۴۰۰ هزار دلار کمک فنی در اختيار ايران گذاشت. دو روز بعد (۵ سپتامبر) هم اعلام کرد که مبلغ ۴۵ ميليون دلار کمک فوری بلاعوض برای دولت زاهدی در نظر گرفته است[۶].
شاه پس از سرنگونی مصدق موقعیت را مناسب دید تا همچون رضا شاه حکومت کند. می خواست ارتشی قدرتمند و بزرگ و سازمان امنیتی سرکوب گر بسازد تا حکومتش تضمین شود. در سال ۱۹۵۷ (۱۳۳۶) با کمک آمریکا و موساد اسرائیل ساواک را تشکیل داد. زاهدی که سازمان های سیا و ام آی ۶ وی را برای کودتا و جانشینی مصدق برگزیده بودند،۲۰ماه بعد استعفا کرد. به نوشته سفیر انگلیس، شاه در نبود مجلس زاهدی را جانشین مصدق کرد تا نشان دهد که وی عملاً فرد شماره اول کشور است[۷].
با همه ی این احوال، از اواخر سال های ۱۳۳۷ به بعد، سازمان CIA به مقامات آمریکا گزارش کرده بود که اگر شاه دست به اصلاح نزند و گشایشی ایجاد ننماید، ایران انقلابی در پیش خواهد داشت. روسای جمهور آمریکا این نکات را با شاه در میان می نهادند و او را تشویق به اصلاحات دموکراتیک می کردند، اما شاه به هیچ وجه زیر بار این تقاضا نرفت. در سال ۱۹۵۸ [۱۳۳۷]، سازمان CIA طی گزارش های مختلف گوشزد می کرد که :
“محمد رضا پهلوی از اتخاذ و اجرای تصمیات لازم و مبرم در جهت اصلاحات اجتماعی عاجز است“[۸].
در ۲۶ اوت ۱۹۵۸ (۴ شهریور ۱۳۳۷) زمامداران آمریکا ارزیابی ویژه اطلاعات ملی- تهیه شده به وسیله سازمان “سی آی ای” ، اداره اطلاعات وزارت خارجه و ادارات اطلاعات ارتش، نیروی دریایی، نیروی هوایی و ستاد مشترک ایالات متحده- را مبنای کار قرار دادند که در آن آمده بود:
“نارضایتی اساسی فراگیر از رژیم، چه در میان ارتش چه در میان مردم، شایع است. هرگاه شاه قدم های موثر و چشمگیری برای اصلاح نظام فاسد اجتماعی، سیاسی و اقتصادی بردارد، ممکن است بتواند موقعیت خود را برای مدتی حفظ کند. با این حال معتقدیم که شخصیت ایشان و اوضاع به گونه ای است که بعید می نماید به چنین اقدامات حادی دست بزند…اعتقاد داریم که وضع سیاسی کنونی ایران چندان دوامی نخواهد آورد…اگر در آینده ای نسبتاً نزدیک اصلاحات اساسی در ساختار سیاسی، اقتصادی و اجتماعی ایران انجام نگیرد، تصور می کنیم که انقراض سلطنت محتمل باشد“[۹].
دو هفته بعد، مدیر کل امور خاورمیانه و آسیای جنوبی وزارت خارجه امریکا طی یادداشت مورخ ۹ سپتامبر ۱۹۵۸ (۱۸ شهریور ۳۷) به جان فاستر دالس- وزیر خارجه- می نویسد:
“باید به حمایت خود از شاه ادامه دهیم؛ اما در عین حال مساعی خود را به کار ببریم که ایشان را به انجام اصلاحات لازم ترغیب نماییم. باید ایشان در هر قدم سازنده ای که در راه انجام این اصلاحات بردارند، یاری شوند. با این که منابع اطلاعاتی تأکید می کنند که نجات شاه تنها از طریق انجام اصلاحات دامنه دار و چشمگیر امکان پذیر است“[۱۰].
در یادداشت مورخ ۱۰ نوامبر ۱۹۵۸ (۱۷ آبان ۳۷ ) هیئت ارزیابی ملی به آلن دالس- رئیس “سی آی ای”- آمده است:
“…اراده و توانایی شاه در اجرای اصلاحات بعداً معلوم خواهد شد…اپوزیسیون که در گذشته شاهد بسیاری وعده های انجام نیافته بوده به وعده صرف راضی نخواهد شد. تبلیغات خارجی کماکان اصلاحات شاه را تو خالی قلمداد خواهد کرد…حتی اگر وعده های اخیر شاه مبنی بر خاتمه دادن به فساد و انجام اصلاحات مهم اقتصادی و اجتماعی، جامه عمل بپوشد، تصور نمی رود که نارضایتی عمومی پایان یابد، یا این که اپوزیسیون از ضدیت با او دست بردارد؛ مگر این که [شاه] نحوه حکومت مطلقه خود را تغییر دهد و فرصت بیش تری برای سهیم کردن مردم در حکومت فراهم آورد…ممکن است به اندازه کافی از درجه مقاومت در برابر قدرت مطلقه اش آگاه شده یا بشود تا رأساً نسبت به تغییر نقش خود اقدام نماید. چنانچه تلاش های شاه در راه اصلاحات با موفقیت روبه رو شود و در عین حال فرصت های سیاسی بیش تری فراهم آورد، احتمال می رود که نارضایتی عمومی کاهش یابد و رشد اپوزیسیون کندتر شود…اگر اقدامات شاه با شکست روبه رو شود و در عین حال به حکومت مطلقه خود ادامه دهد، کماکان معتقدیم که کم و بیش در ظرف یک سال جهشی علیه او توسط عواملی در ارتش با همکاری گروه های لیبرال صورت خواهد گرفت”[۱۱].
با این همه آیزنهاور- رئیس جمهوری آمریکا- در نامه خصوصی مورخ ۳۰ ژانویه ۱۹۵۹ (۱۰ بهمن ۳۷) به شاه، مجدداً حمایت اش از وی را اعلام داشته و می نویسد:”یقیناً می توانید به ادامه پشتیبانی ما از ایران اطمینان داشته باشید”[۱۲].
اما شاه همچنان از رفتار کشورهای غربی در میزان حمایت آنها و حجم اندک کمک های نظامی و اقتصادی اندکی که به ایران می کردند، ناراحت بود. در ۲۹ ژانویه ی ۱۹۵۹( ۹ بهمن ۳۷ ) به مدیرکل امور اقتصادی وزارت خارجه ی انگلیس می گوید:”شما ها با من مثل صیغه رفتار می کنید تا زن عقدی تان“[۱۳].
آیزنهاور طی سفر چهار روزه به هند- از ۱۰ تا ۱۴ دسامبر ۱۹۵۹ برابر با ۱۸ تا ۲۲ آذر ۱۳۳۸- با نظرات نهرو که چند ماه پیش با شاه دیدار کرده بود، آشنا می شود. نهرو انجام اصلاحات ارضی را راهگشای مسائل و مشکلات سیاسی و اقتصادی ایران به شمار می آورد. آیزنهار مجذوب این ایده شده و در توقف شش ساعته در تهران- در ۱۴ دسامبر ۱۹۵۹ برابر ۲۲ آذر ۱۳۳۸- با شاه این ایده را در میان می گذارد. رئیس جمهور آمریکا در همان روز طی نامه ای به نخست وزیر هند- نهرو- می نویسد:
“عطف به اظهار نظرتان درباره امکان آغاز اصلاحات ارضی راستین جهت تحکیم موقعیت سیاسی شاه ایران، ایشان امروز به من اطلاع دادند که ظرف دو سه روز آینده لایحه ای به مجلس ارائه می دهند که بنا به گفته ایشان مورد تصویب قرار خواهد گرفت و رئوس آن بدین شرح است. البته همان طور که به خوبی می دانید و اصلاحات ارضی مختصری را با تقسیم بخش اعظمی از املاک شخصی خود به اجرا گذاشته است. اما اینک در جهت بسیار رادیکال تری قدم بر می دارد. نخست این که حداکثر مالکیت ارضی از ۷۰۰ ایکر تجاوز نخواهد کرد. نکته دوم این است که صاحبان زمین می بایست املاکشان را طبق ارزش برآورده شده ای که براساس آن مالیات می پردازند، به دولت بفروشند. ثالثاً دولت بدهی خود را در عرض پانزده سال، ابتدأ به صورت نشر اوراق قرضه با بهره ۳ درصد تأدیه می کند. قطعات زمینی که به دهقان واگذار می شود متناسب با طبیعت خاک و شرایط جوی و نیز تراکم جمعیت نوسان پیدا می کند. زمینی که به دهقانان فروخته می شود برپایه قراردادی بیست ساله با ۴ درصد بهره است و به قیمتی که از مخارج تمام شده برای دولت تجاوز نکند. پیش بینی می شود که اتمام تقسیم اراضی در یک دوره دو ساله صورت گیرد. شاه بر این عقیده است که در بعضی موارد به وقت بیش تری نیاز است و این به علت پیچیدگی هایی است که در مورد تعداد کنونی زارعان اجاره نشین و غیره وجود دارد. شاه مشتاقانه به من اجازه دادند که شخصاً این اطلاعات را در اختیار شما بگذارم؛ با قید این که تا پیش از تصویب مجلس، محرمانه باقی بماند. با توجه به مخالفت احتمالی ملاکین، ایشان گفتند:”خب، این ها که روی هم رفته صد نفری بیش تر نیستند، چه کار می توانند بکنند. به نظر من این اقدام مورد استقبال مردم قرار می گیرد و از دست مالکان هم کاری ساخته نیست”[۱۴].
با این که گزارش های نیاز به اصلاحات را بازگو می کرد، اما شاه همچنان به برساختن نظامی مطابق میل خود ادامه می داد. شریف امامی- که از شهریور ۱۳۳۹ تا اردیبهشت ۱۳۴۰ نخست وزیر بود- در ۳۱ دسامبر ۱۹۶۰ (۱۰ دی ۱۳۳۹) درباره انتخابات متقلبانه ای که برگزار شده بود به سفیر بریتانیا می گوید که همه چیز تقصیر شاه بود و حالا که انتخابات را باطل اعلام کرده ، قصد دارد انتخابات بعدی را “بر پایه ی یک فهرست از پیش تعیین شده کاندیداها انجام” دهد. شریف امامی به سفیر بریتانیا نکات مهمی را بازگو کرده است. سفیر بریتانیا موضوع را این گونه گزارش می کند :
“نخست وزیر سپس به مشکلات کار کردن با شاه پرداخت. در ابتدأ شاه مجلسی در نظر داشت که مرکب از ۱۴۰ عضو حزب ملیون و ۶۰ عضو حزب مردم باشد…اما تا همین حالا هم پیوسته تغییر عقیده می دهد و نسبت به تصمیمات قبلی اش- حتی نسبت به مسائل فرعی- عقب نشینی می کند.مثلاً با انتخاب صالح از کاشان موافقت کرده بود…با این حال چند روز پیش شریف امامی اطلاع یافته بود که انتخابات کاشان به تعویق افتاده و هنگامی که دلیل آن را از وزیر کشور جویا می شود، پاسخ می شنود که طبق دستور شاه بوده که اینک درباره حضور صالح در مجلس دچار تردید شده. شریف امامی شاه را دیده است و اصرار کرده است که او باید به تصمیم قبلی خود پایبند بماند، زیرا محروم کردن صالح از شرکت در انتخابات یک تخلف ملموس تلقی خواهد شد و به هر رو مزایای حضور صالح در مجلس که فردی نسبتاً معتدل است، از معایب آن بیش تر است. بالاخره شاه تصدیق می کند…شریف امامی گفت:[شاه] تصور می کند که از نظر توانایی و تجربه از هر یک از وزیرانش صلاحیت بیش تری برای اداره کشور دارد. انتظار دارد که هر تصمیم کوچکی هم به او احاله شود و اگر شریف امامی به ابتکار خود تصمیمی اتخاذ کند، شدیداً عصبانی می شود. سه یا چهار سال پیش این طور نبود. علاء و اقبال بعضاً قابل نکوهش اند زیرا همه چیز را به او احاله می کردند. اما حکومت فردی و استبدادی به تازگی به مذاق او خوش آمده که گردش کار دولت را فلج کرده است. شریف امامی این را ناشی از ترس می داند، به ویژه ترس از مداخله خارجی. او یادآور شد که در مسائل مربوط به نیروهای انتظامی و ژاندارمری حق دخالت ندارد و از همان آغاز شاه به او گفت که در امور خارجه نیز مداخله نکند. هنگامی که از شریف امامی سئوال کردم منظور از مداخله خارجی چیست توضیح داد که شاه نسبت به آمریکایی ها( امثال قرنی) و روس ها مظنون است- مودب تر از آن بود که به ما هم اشاره ای داشته باشد- و فکر می کند که همیشه سرگرم توطئه برای واژگون کردن او هستند. او احساس می کند که باید همه چیز را در دست خود بگیرد“[۱۵].
ترس از دولت های خارجی تمامی ذهن رضا شاه و محمد رضا شاه را پر کرده بود. دائماً با این فکر به سر می بردند که دولت های خارجی به فکر برکنار کردن آنها هستند. این ارثیه ای بود که از رضا شاه به محمد رضا شاه رسید. البته شواهدی وجود داشت که این فکر را تقویت می کرد. محمد رضا شاه تا روز آخر با این اندیشه دست و پنجه نرم می کرد. حتی پس از سقوط در خارج از کشور به اصلان افشار می گوید: “آمریکایی ها، از سال ۱۹۷۴ می خواستند مرا سرنگون کنند“[۱۶].
پس از آغاز ریاست جمهوری کندی در ۲۰ ژانویه ۱۹۶۱ ، وزارت امور خارجه آمریکا سیاست زیر را به رئیس جمهور جدید توصیه کرد:
“امروز انتخابات پارلمانی آزاد، به کنترل مجلس توسط مالکان و روحانیون مرتجع و اقلیت جنجالی و عوام فریب مصدقی در شهرهای بزرگ منجر می شود. سیاست ایران تا سرحد جنگ داخلی، قطبی می گردد. محدود کردن حق رأی به طبقه با سواد، اکثریت را به دست مصدقی ها خواهد داد…[افزایش حمایت از شاه] ایالات متحده را حتی بیش تر با رژیم استبدادی شاه هم هویت می کند و تنگنای سیاسی را نه بر طرف، که تشدید می کند…به نظر می آید که مرجح این باشد که ایالات متحد کماکان باید شاه را از همدردی و حمایت خود خاطر جمع سازد. در ضمن سفیرمان، پیگیرانه ولی با ظرافت تمام، شاه را قانع کند که به جای امور نظامی و سیاست خارجی به مشکلات داخلی توجه کند…باید به کمک های معقول اقتصادی و نظامی خود ادامه داده و به رغم تحولاتی که در مکانیسم های امنیت دوجانبه مان به وجود خواهد آمد، هرگونه تأخیر و تضادی را در طرح های کمک خود که موجب آزردگی خاطر و پریشانی ایشان می شود، کاهش دهیم…تماس های سفارت با عناصر مهم اپوزیسیون مصدقی تاکنون با اعتراض شدید شاه روبه رو بوده و در آینده نیز خواهد بود”[۱۷].
محمد رضا شاه خود به فاسد بودن رژیمش اذعان داشت. شاه در ۲۷ فوریه ۱۹۶۱ (۸ اسفند ۱۳۴۰) طی مصاحبه ای با یک نشریه آمریکایی گفت:
“آمریکایی ها خواهند گفت، چرا باید برای نجات یک رژیم فاسد، جان میلیون ها آمریکایی را فدا کنیم؟ در مطبوعات غربی، رژیم من همیشه فاسد خوانده می شود، علی رغم آن که فساد در تمام کشورها موجود است”[۱۸].
در ۱۸ اوت ۱۹۶۰ (۲۷ مرداد ۱۳۳۹) سفیر آمریکا به وزارت امورخارجه کشور خود درباره رئیس ساواک- سپهبد تیمور بختیار- می نویسد:
“مدتی است که بختیار بیزاری خود را نسبت به رأی سازی و تقلب که به دستور شاه و به منظور تضمین پیروزی[حزب] ملیون توسط ساواک به مورد اجرا گذاشته شده، نشان داده است. احتمالاً بختیار تحت گزارش های مأمورانش قرار گرفته که می گویند مردم، ساواک و شخص بختیار را مسئول رأی سازی های انتخاباتی می دانند. تردیدی نیست که شاه به اعتقاد بختیار نسبت به نابخردانه بودن این روال کار وقعی نگذاشته است”[۱۹].
در ۱۶ فوریه ۱۹۶۰ (۲۷ بهمن ۱۳۳۹) دین راسک- وزیر امورخارجه- به رئیس جمهوری- کندی- می نویسد:
“شاه پریشان و سر درگم است…مبادا دولت جدید ایالات متحد سیاست حمایت کامل اقتصادی و نظامی از رژیمش را مورد تجدید نظر قرار دهد…شاه به شدت نیازمند اطمینان خاطر نسبت به حمایت آمریکا از ایران و حکومتش است…در زمینه سیاسی باید شاه را نسبت به ضرورت مطلق اجرای یک مبارزه واقعی و گسترده علیه فساد، بی عدالتی و امتیازات ویژه متقاعد کنیم. باید او را ترغیب کنیم که قدم هایی برای جلب ملیون طرفدار مصدق و گروه های دیگر اپوزیسیون غیر کمونیست در بافت زندگی سیاسی بردارد. بایستی چند تن از ملیون معتدل به مقامات مسئول دولتی منصوب شوند…شاید واقع بینانه تر باشد که شیوه انتخاباتی کاملاً تازه ای مانند “دموکراسی پایه ای” پاکستان، ایجاد شود که خطر سرنگونی رژیم توسط افراطیون را کاهش دهد“[۲۰].
آرول هریمن- فرستاده ویژه ی رئیس جمهور آمریکا قرار بود در تهران با شاه دیدار و سیاست های جدید آمریکا را با او در میان بگذارد. قبل از انجام سفر وزارت خارجه آمریکا طی یک دستورالعمل سری وی را در جریان وضعیت ایران و سیاستی که باید اتخاذ کند، گذاشته است. در بخش هایی از این دستورالعمل آمده است:
“شاه عمیقاً نگران است که مبادا ایالات متحد بر ضد او برگردد و از اپوزیسیون مصدقی درون مرزی پشتیبانی کند؛ با این اعتقاد که رژیمش چنان غیر دموکراتیک و فاسد است که بیش از آن که امتیازی برای ما باشد، مایه دردسر است. شاه و مصدقی ها هر دو تصور می کنند که دموکرات ها بیش از جمهوری خواهان طرفدار مصدقی ها و مخالف شاه هستند. در نتیجه [شاه] می خواهد ما را قانع کند که تنها گزینه رژیمش چیرگی محتوم کمونیست ها بر ایران است. امیدواریم که طی بازدید بتوانید با ظرافت و لطافت تمام به ایشان بفمانید که ایالات متحد به هیچ وجه قصد یاری رساندن به دشمنان ایشان به منظور سرنگون کردن ایشان را ندارد. امکان دارد شاه در صدد گرفتن تضمین هایی باشد که ما در برابر خیزش داخلی از جان او حفاظت می کنیم. به نظر نمی رسد که مایل باشید از مفاد مطروحه در دکترین خاورمیانه ای آیزنهاور فراتر روید…ایشان همچنین از “تبعیضی” که ایالات متحد نسبت به ایران در مقابل پاکستان و ترکیه قائل است ابراز تأسف کرد. شاه معتقد است که ایالات متحد به شدت با او بد رفتاری کرده و کمکی را که حقوق حقه الحاق او به سنتو است دریافت نکرده است”[۲۱].
شاه در تمام آن دوران نسبت به “تبعیض” یی که آمریکا میان ایران با پاکستان و ترکیه قائل می شد، معترض بود. بعدها که قدرتمند شد، به دنبال آن بود که به “توازن قوا” با دولت اسرائیل دست یابد.
هریمن در ۱۹ مارس نظریه خود را درباره اوضاع ایران- پس از دیدار با شاه- به اطلاع وزارت خارجه می رساند. در بخش هایی از آن می نویسد:
“در حال حاضر شاه تنها امید ما برای ثبات و سیاستی متمایل به غرب است. بی طرفی در ایران به منزله تسلط یافتن کمونیسم است…شاه باید مورد حمایت قرار گیرد، با او صادقانه رفتار شود و از برخورد با او به سان یک فرزند خوانده ناخواسته اجتناب گردد. در عین حال باید او را تشویق کرد و به او فشار آورد که به پیشرفت اجتماعی در تمام زمینه ها( که با اکثر آن ها موافق است)، و همچنین توسعه نهادهای دموکراتیک که می گوید در نظر دارد در سطح محلی و با احتیاط بیش تر در سطح مملکتی پیاده کند، دست بزند”[۲۲].
گزارش گروه کار ایران در تاریخ ۱۹ مه ۱۹۶۱(۲۹ اردیبهشت ۴۰) به شورای امنیت ملی آمریکا ارائه می شود. در این زمان علی امینی نخست وزیر بود. نخست وزیری او از اردیبهشت ۱۳۴۰ آغاز و در تیرماه ۱۳۴۱ پایان یافت. در بخش هایی از گزارش شورای امنیت ملی آمریکا آمده است:
“همه اعضای گروه کار یکدل هستند که برنامه اصلاح طلبانه معتدل امینی تنها گزینه مناسب در برابر یک دیکتاتوری نظامی مردم ناپسند یا یک انقلاب مصدقی است…سفارت و بعضی از مقامات وزارت خارجه احساس می کردند که شاید امینی نماد یک میان پرده دیگر اصلاح طلبانه باشد و به محض این که شاه از حالت اضطراب درآمد، زیرپای او را(همانند نخست وزیران قبلی) خالی کند…اما نظر کلی گروه کار این است که اکنون ایران به سرعت در مسیر هرج و مرج پیش می رود، بهتر است تا سرحد امکان به “تجربه” امینی یک بخت مبارزه بدهیم و او را چه در مقابل فشارهای شاه و چه در مقابل فشارهای چپ حفظ کنیم. این نشانه یک تغییر مهم سیاست است…باید قاطعانه ولی با احتیاط از برنامه اصلاحات امینی پشتیبانی کنیم، به طوری که “حتی الامکان” مخالفت جدی شاه را باعث نشود. علاوه براین، باید سعی کنیم از هر کودتایی علیه امینی جلوگیری نماییم…حتی اگر لازم باشد هم شاه و هم امینی را تحت فشار قرار دهیم“[۲۳].
لحن گزارش های محرمانه و سری دولت آمریکا، بخوبی نشان دهنده ی نوع روابط ایران و آمریکا در آن دوران است.
در متن نهایی سیاست شورای امنیت ملی دولت کندی درباره ی ایران که در ۲۴ مه (۳ خرداد ۴۰) به تصویب رسیده، آمده است:
“دولت ایالات متحد ضمن حمایت از سلطنت به مثابه نماد وحدت و عامل ثبات در ایران، شاه را تشویق کند که بیش تر در ایفای نقش پادشاه مشروطه قدم بردارد. ایالات متحد تشکیل و گسترش احزاب سیاسی و فراگیر را در ایران تشویق نماید”[۲۴].
سپس، سفیر آمریکا در ایران در دیدار با شاه متن سیاست جدید آمریکا را به او تحویل می دهد. شاه پس از خواندن آن نامه ، به سفیر می گوید:
“من[شاه] موافقم، با این تفاوت که معتقدم که در عمل فشار از جانب کمونیست ها وارد می شود و طرفداران مصدق و متحدین شان اکثراً خودشان می خواهند بازیچه قرار گیرند. کوچک ترین عقب نشینی در مقابل هر یک از این گروه ها در حکم پایان حیات ایران خواهد بود و در این حالت من رفتن از کشور را به تن دادن به این…ترجیح می دهم….با ارتشی وفادار به شخص من و تحت فرمانم اخیراً موفق شدم دوبار مجلس را منحل کنم و تغییرات لازم را در دولت بدهم. اگر ارتش مطیع دولت یا مجلس بود این کار امکان نداشت. ارتش تحت کنترل شخصی من باقی خواهد ماند…من از توجه و کمک ایالات متحد سپاسگزارم. باید این را کاملاً روشن کنم که اگر قرار است ایران آزاد بماند و من در ایران بمانم، حزب توده یا گروه های دور و برش نباید مهار اوضاع را در دست گیرند. برای مقابله با چنین احتمالی، ما تا مدت ها به پپشتیبانی شما نیاز خواهیم داشت”[۲۵].
در این دوران شاه روز به روز بیشتر به سمت تسخیر تمام عیار قدرت پیش می رفت. در واقع شاه به دولت آمریکا می گوید یا از قدرت مطلقه من حمایت به عمل آورید و یا خودتان مستقیماً قدرت را در ایران در دست بگیرید. سفیر انگلیس پس از دیدار با شاه در ۱۰ اکتبر ۱۹۶۱ (۱۸ مهر ۴۰) در گزارشی سری می نویسد:
“شاه به نظراتی که در شرفیابی روز ۴ اکتبر به من ابراز داشته بود اشاره کرد و درباره وضعیت داخلی و به دست گرفتن قدرت توسط خودش به عنوان امری که امکان دارد لزومش احساس شود، سخن گفت. این بار، در عین آن که تکرار می کرد وضعیت ایجاب می کند که خودش کنترل کامل و واضح امور کشور و مسئولیت آن را به عهده گیرد، چنین ادامه داد که می بایست به نقطه نظرهای آمریکایی ها که ادامه کمک های مالی آن ها اساسی است، توجه ویژه نماید. اما در صورتی که آمریکایی ها تضمین نکنند که مشتاق به پشتیبانی از نظرهایش هستند، خودشان می باید مسئولیت آینده کشور را به عهده بگیرند” [۲۶].
سفیر آمریکا نیز به مدیرکل امور خاور نزدیک و آسیای جنوبی وزارت خارجه کشورش می نویسد:”شاه سگ ها را رها کرده است تا درباره مسأله انتخابات به امینی حمله کنند…او جداً به فکر حکومت فردی است…انتخابات را بهترین وسیله برای مهار کردن و حتی خلاص شدن از دست دکتر امینی تصور می کند”[۲۷].
سفیر انگلیس در ۱۳ مهر ۱۳۴۰ با شاه دیدار کرده و گزارش آن را برای وزارت خارجه کشور می نویسد . در بخشی از آن به سخنان شاه اشاره کرده و می گوید: “منظورش این است که شخصاً مسئولیت بیش تری را به عهده بگیرد…شاه تأکید کرد که اوضاع ایران به جایی رسیده که خود را موظف می داند که شخصاً پیشقدم شود. اما افزود که واجب است بتواند روی تفاهم و پشتیبانی مالی و اقتصادی دوستان و متحدینش حساب کند”[۲۸].
در ۲۹ اکتبر ۱۹۶۱ (۷ آبان ۴۰) سفیر انگلستان- به همراه سفیر آمریکا- ملاقات جدیدی با شاه داشته و گزارش آن را برای وزارت خارجه کشورش می نویسد. در بخشی از آن آمده که شاه به صراحت گفت:
“اگر انتخابات آزاد برگزار کند، با مجلسی روبه رو خواهد شد که در آن حتی اگر اکثریت سر به راه باشد، یک اقلیت سرکش کمونیست، جبهه ملی و افراد خودخواه که صرفاً دل نگران منافع طبقاتی خود هستند وجود خواهد داشت. چنین مجلسی قادر خواهد بود مانع اجرای هرگونه برنامه موثر اصلاحی شود. این را تحمل نخواهد کرد. در نتیجه دو گزینه وجود دارد: یکی انتخابات فوری و به صورتی که ملت ایران عادت دارد(یعنی تقلبی) یا دولتی برای مدت سه یا چهار سال، بدون مجلس و با “تیمی” که نسبت به اجرای برنامه توسعه و اصلاحات متعهد باشد.[سفیر انگلیس در پاسخ به شاه می گوید] سلطنت برای آینده ایران حیاتی است و نباید شخص پادشاه را در معرض انتقاد عمومی و بی وجهگی قرار داد. نخست وزیران و دیکتاتورها فداکردنی اند، اما نه شاه. همکارم سفیر ایالات متحد، مرا تأیید کرد و افزود که دکتر امینی “برق گیر” عالی ای بوده و شاه باید خود را برای یک موقعیت اضطراری محفوظ نگه دارد. شاه اظهار داشت که تمام این مطالب را کاملاً تصدیق می کند، و به هر صورت در نظر دارد که یک نخست وزیر داشته باشد. این نخست وزیر حتی می تواند دکتر امینی باشد، مشروط بر این که موافقت کند کابینه خود را ترمیم نماید و برنامه ای به موقع اجرا بگذارد که مورد قبول شاه قرار گیرد”[۲۹].
در۵ مارس ۱۹۶۲(۱۴ اسفند ۴۰) سفیر انگلیس با شاه در پیست اسکی آبعلی ملاقات می کند. در گزارش خود می نویسد: “همین که به نخست وزیرش به عنوان دست چین آمریکا استناد می کنند، به خودی خود زننده است”[۳۰].
در ۲۰ مارس سفیر اسدالله علم را دیده و می نویسد: “ریشه مشکل در دل آزردگی شاه نسبت به تحمیل دکتر امینی از طرف آمریکایی ها بر اوست و این که می خواهند او سکان کشتی ایران را در دست داشته باشد. این احساس که قادر نیست خود را از دکتر امینی خلاص سازد بی آن که کمک و حمایت آمریکا را به مخاطره اندازد بر دل آزردگی او افزوده است. رک و راست به ایشان[علم] گفتم حیف که اعلی حضرت همایونی از اول به مشورت با سفیر آمریکا و شخص بنده در ماه نوامبر نشستند و این که به هر جهت من بر این باورم که دل آزردگی ایشان بی منطق و بی دلیل است”[۳۱].
شاه می خواست هر چه زودتر به واشنگتن رفته و با رئیس جمهور آمریکا دیدار کند. سفیر آمریکا در گزارش دیدارش با شاه در ۷ مارس(۱۶ اسفند ۴۰) می نویسد:
“به شاه یادآور شدم که در فرصت های گوناگون از من خواستند که با ایشان در نهایت صراحت صحبت کنم. پس از آن بی پرده سخن گفتم. بدواً نسبت به مسئولیت هایشان نه تنها به شخص خودشان بلکه به مملکتشان سخنانی معروض داشتم. به دنبال آن اظهار داشتم که اعلام مواضعشان بوی تهدید می دهد و به همین خاطر آن چنان که باید و شاید در واشنگتن مورد استقبال قرار نمی گیرد و به نتایج مورد نظر ایشان نمی رسد. به ایشان گفتم که در نادرستی این گفته نباید تردید داشت که آمریکا به اهمیت ایران واقف نیست و نسبت به آن بی توجه است. این را با استناد به داده ها و شواهد بی برو برگرد نسبت به درک دل نگرانی هایی که در گذشته به معرض نمایش در آمده، اظهار داشتم. سپس و برای چندمین بار از کمک های نظامی و اقتصادی آمریکا به ایران حرف زدم و بر اولویت کمک های اقتصادی نسبت به کمک های نظامی تأکید کردم؛ با اعتقاد به این که بهبود اقتصادی و اجتماعی برای کشوری چون ایران مطمئن ترین راه رسیدن به استحکام پایدار است…در این جا شاه از این که فرصت گفت و گوی هرچه سریع تر با رییس جمهور آمریکا فراهم نیامده و دیدار دو رهبر به ماه سپتامبر موکول شده ابراز تأسف کرد و گمانه زنانه پرسید آیا امکان ترتیب دادن یک سفر خصوصی به واشنگتن وجود دارد. با ابراز تمایل نسبت به سفری به کانادا ایشان را از این فکر منصرف کردم و تصور می کنم که متوجه شدند که چنین سفری غیر قابل انجام است“[۳۲].
سپس وزارت امور خارجه آمریکا به کاخ سفید درباره دیدار آتی شاه می نویسد:
“شاه می خواهد رهبری ایالات متحد را متقاعد کند که هم ایران و هم شخص خودشان جزء اساسی دنیای آزاد هستند و این که ایالات متحد باید سرنوشت خود را به سرنوشت ایشان گره بزند…ما از وجود یک دولت اصلاح طلب در ایران حمایت می کنیم و از کوشش های این دولت جهت دستیابی به تغییرات و پیشرفت های فراگیر و جلوگیری از یک انقلاب مهار گسیخته پشتیبانی می کنیم. حضور شاه در ایران و حمایت یا لااقل تساهل ایشان نسبت به یک دولت اصلاح طلب مانند دولت کنونی، اساسی است. انتخاب بلافصلی که وجود دارد هرج و مرجی است که در بهترین حالت به ایرانی ضعیف ، ناتوان و بی طرف که لقمه سهل الوصولی برای شوروی است می انجامد. در نتیجه باید شاه را متقاعد کنیم که هم سرسختانه از ایشان حمایت می کنیم و هم این که ایشان باید در جهتی حرکت کنند که ما اساسی می دانیم“[۳۳].
شاه در دیدار با کندی مجدداً نسبت به برخورد دوگانه و تبعیض آمیز آمریکا با ایران و ترکیه اعتراض کرد و گفت: “آمریکا با ترکیه مانند همسر و با ایران مانند صیغه ای رفتار می نماید“[۳۴].
شاه در ۲۷ تیر ۱۳۴۱ استعفای علی امینی را پذیرفت و در ژوئیه ۱۹۶۲ اسدالله علم را جایگزین علی امینی کرد که نخست وزیری اش تا اسفند ۱۳۴۲ دوام یافت. ویلیام داگلاس- قاضی دادگاه عالی و مشاور نزدیک کندی- گفته است که قبل از ترور رئیس جمهوری موضوع برکناری شاه در دستور کار کاخ سفید قرار گرفت:
“بارها درباره شرایط و فساد همه گیر در ایران با جک[کندی] صحبت کرده بودم. شاه در سفری رسمی [در اوایل ۱۹۶۲] مهمان کندی بود. پس از آن سفر، جک به این نتیجه رسید که شاه آدم قابل اعتمادی نیست…برنامه این بود که آمریکا حمایت خود از شاه را قطع کند و او را به برکناری از سلطنت وادارد، پسرش را به تخت سلطنت بنشاند و شورای سلطنتی تشکیل داده شود(حتی اعضای شورا هم انتخاب شده بودند)”[ ۳۵].
عمق نفوذ دولت آمریکا در ایران از همین یک گزارش هم به خوبی روشن می شود که تا چه میزان بوده است. دولت کندی نه تنها تصمیم به برکناری شاه گرفته بود، بلکه اعضای شورای سلطنت را هم انتخاب کرده بود.
پس از رویدادهای ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ شاه تصمیم گرفت تا علم را برداشته و منصور را جایگزین او سازد. این موضوع را با سفیر آمریکا – و در ۲۳ ژوئن با یک مقام آمریکایی- در میان می گذارد. در ۲۵ اکتبر ۱۹۶۳ مجدداً با سفیر آمریکا ملاقات کرده و به او می گوید:
“به توانایی های منصور به عنوان یک رهبر سیاسی”، امید چندانی ندارد. با این حال، به گمانش “در شرایط کنونی، بهتر از او کسی در صحنه نیست”[۳۶].
شاه در ۱۷ اسفند ۱۳۴۲ حسنعلی منصور را جایگزین علم کرد. انتخابات در پیش بود و شاه می خواست مجلسی مطابق میل بسازد. به همین دلیل، “کمیته ای متشکل از علم و منصور و نماینده ای از ساواک ترکیب مجلس آینده را به بحث گذاشتند…در این جلسات حتی ترکیب رهبری مجلس آینده هم به همین ترتیب تعیین شد. سرانجام سیاهه نمایندگان مجلس آتی تهیه شد و برای تأیید نهایی به “شرف عرض” رسید. پس از تأیید شاه، تمامی این کاندیداها در “انتخابات آزاد” بعدی به نمایندگی مجلس برگزیده شدند” [۳۷].
آمریکا در این دوران فروش اسلحه و آمدن مستشاران نظامی آمریکایی را منوط به استفاده آن ها و کل خانواده شان از مصونیت دیپلماتیک (امتیاز ویژه ویژه ی کاپیتولاسیون) کرد. شاه آن را پذیرفت و به تصویب مجلس گوش به فرمان خود رساند. شاه پروژه بسط قدرت شخصی را به سرعت تعقیب می کرد. آرمن مایر- سفیر آمریکا در تهران- در گزارشی تحت عنوان “شاه و آمریکا” در این خصوص نوشته بود که شاه :
“هر روز بیشتر مثل پدرش می شود…استقلال رأی پیدا می کند و به شیوه ای غریزی، مستبدانه حکم می راند…شاه می خواهد مملکتش موضعی مستقل داشته باشد…او نیک می داند که چطور در ماجرای آذربایجان و در زمان مصدق، آمریکا تاج و تختش را نجات داد…می توانیم با ادامه گفت و گو و مذاکره با او در زمینه تسلیحات، نفوذ خود را در عرصه های مختلف روابط فی مابین حفظ کنیم. به علاوه، اگر بتوانیم بخش عمده ی[۲۰۰ میلیون دلاری که قرار است ایران اسلحه بخرد] را به خود تخصیص دهیم، می توانیم به مسأله کسری موازنه ارزی که گویا کماکان مسأله عمده واشنگتن است، کمکی کنیم…شکی ندارم که دیگر نمی توانیم به شاه دستور بدهیم و سیاست هایش را به او تحمیل کنیم”[۳۸].
در مه ۱۹۶۴(۱۳۴۳) ، سازمان “شس آی ای” ، در گزارشی درباره اوضاع ایران نوشته بود: “معلوم نیست که آیا برنامه ریزی های نوسازی ایران به شکلی بیش و کم مسالمت آمیز پیش خواهد رفت یا آن که در آینده باید انقلاب و خشونت را انتظار داشت. اصلاحات شاه نیروهای اجتماعی جدیدی را شکل بخشیده و به حرکت در آورده و بالمآل همین نیروها، به نحوی از انحأ، تغییراتی اساسی در جامعه ی ایران فراهم خواهند آورد”[۳۹].
دفتر اطلاعات و تحقیقات وزارت امور خارجه آمریکا در سال ۱۹۶۵(۱۳۴۴) طی گزارشی درباره شاه، سلطانی شدن تمام عیار رژیم را به خوبی توصیف کرده اند. در این گزارش آمده بود:
“شاه کنونی فقط پادشاه نیست. در عمل نخست وزیر و فرمانده کل نیروهای مسلح هم هست. تمام تصمیمات مهم دولت را یا خود اتخاذ می کند، یا باید پیش از اجرا، به تصویب او برسد. هیچ انتصاب مهمی در کادر اداری ایران بی توافق او انجام نمی گیرد. کار سازمان امنیت را به طور مستقیم در دست دارد. روابط خارجی ایران را هم خودش اداره می کند. انتصابات کادر دیپلماتیک همه با اوست. ترفیعات ارتش، از درجه سروانی به بالا، تنها با فرمان مستقیم او صورت می پذیرد. طرح های اقتصادی…از تقاضای اعتبار خارجی گرفته تا محل تأسیس یک کارخانه…همه برای تصمیم گیری نهایی به شاه ارجاع می شود. اداره دانشگاه ها نیز بالمآل در دست اوست. هم اوست که تصمیم می گیرد چه کسانی به جرم فساد محاکمه خواهند شد. نمایندگان مجلس را او بر می گزیند. در عین حال، تعیین میزان آزادی عمل مخالفان در مجلس هم به عهده اوست. تصمیم نهایی در مورد لوایحی که به تصویب مجلسین می رسد با اوست. شاه یقین دارد که در شرایط فعلی، حکومت فردی او تنها راه حکمروایی بر ایران است“[۴۰].
در این زمان برخی از دلسوزان به شاه می گقتند که وقتی تمامی قدرت را در خود جمع می سازی، همه مخالفت ها هم معطوف به شخص خودت خواهد شد، نه حکومت. اما شاه در پاسخ می گفت: ملت ایران همیشه با شاه رابطه ویژه ای داشته است. ملت هیچ گاه در برابر شاه نمی ایستد.
در سال ۱۹۶۶(۱۳۴۵) ، رئیس اداره تحقیقات و اطلاعات وزارت امور خارجه آمریکا می نویسد:
“در زمینه سیاسی، شاه زمینداران و روحانیون را از خود دور کرده، بی آن که توانسته باشد بخش اعظم روشنفکران اصلاح طلب و اعضای طبقه متوسط را به طرف خود جلب کند…تاکنون رغبتی به همکاری با عناصر اصلاح طلب نشان نداده و بدین سان خود را از حمایت موثرترین نیروهایی که می تواند اصلاحات مورد نظر او را جامه عمل بپوشاند محروم کرده است…سرانجام روزی گروه های مختلف مخالف رژیم، بر محور خواست مشترک محدود کرده قدرت شاه متحد خواهند شد. اگر شاه نتواند اصلاحاتی را که آغاز کرده بود به انجام برساند، آن گاه مخالفان هم شعار فوری و هم حمایت توده ای لازم برای برانداختن شاه را در اختیار خواهند داشت…پیش از آن که[ایران] به چنین بن بستی برسد نوعی مصالحه و سازش سیاسی مرجح خواهد بود“[۴۱].
اما شاه گوشش به توصیه هایی که به کاهش قدرت شخصی اش و آغاز فرایند دموکراتیزه شدن می انجامید، بدهکار نبود.او از بالا تمامی راه های اصلاح سیاسی را مسدود کرد.
در ادامه همین گزارش، رابطه شاه با کل ساختار سیاسی به خوبی تحلیل شده است. این که شاه از کجا آغاز کرد و به کجا رسید. نخست وزیران “چاکر” و نمایندگان مجلسین که خود شخصاً آنها را انتخاب می کرد. در ادامه نوشته است:
“از پایان جنگ جهانی دوم تا سال ۱۹۵۳ قدرت[در ایران] در دست نخست وزیر قابل و کابینه های آنان بود. قوام السطنه، رزم آرا و مصدق هر یک به نوبه خود مانع از آن شدند که شاه بتواند نقش چیره و مسلطی در سیاست ایران پپدا کند. مبارزات شاه علیه این وزیران قدرتمند در او تأثیری ماندگار گذاشت و باعث شد که امروزه دیگر به آسانی حاضر نباشد قدرتی را که با تلاش و دشواری به کف آورده به دیگران وابگذارد. از زمان برانداختن مصدق تا امروز، تنها علی امینی کوشید اختیارات قانونی نخست وزیر را احیا کند و در دست گیرد. پس از نخست وزیری سرلشکر زاهدی(۵۵- ۱۹۵۳) شاه تنها کسانی را به صدرات برگمارد که به شخص او وفادار بودند. حسین علاء یک درباری وفادار بود؛ اقبال مدیری پرکار، شریف امامی مهندسی کارمند مسلک و علم دوست نزدیک و قدیمی شاه بود. منصور هم تکنوکراتی بلندپرواز بود و پس از مرگ منصور نیز هویدا سرکار آمد که کاردان اما بی جذبه بود. این افراد دو نکته مشترک داشتند: همه مطیع منویات ملوکانه بودند و هیچ کدام در میان توده مردم پایگاه مستقل نداشت. در آینده نیز قاعدتاً شاه کسی را که در میان مردم طرفداران زیادی داشته باشد به پست نخست وزیری برنخواهد گمارد. مجلسین، مانند نخست وزیر و کابینه اش، همه بخشی از ظاهر حکومت مشروطه ای هستند که شاه از سر ناچاری، و به خصوص برای تحکیم موقعیت جهانی اش به عنوان یک پادشاه مشروطه، به حفظ آنها وادار شده است. در انتخابات سال ۱۹۶۳ شاه شخصاً نمایندگان مجلس شورا و سنا را برگزید“[۴۲].
بعد از ترور منصور، شاه در ۷ بهمن ۱۳۴۳ امیر عباس هویدا را مأمور تشکیل دولت کرد. هویدا به شاه می گوید که فاقد تجربه این شغل است. شاه به او می گوید:”خودمان یادتان خواهیم داد“[۴۳]. در سال ۱۹۶۷ که هویدا- با اجازه شاه- قرار بود به آمریکا رفته و با رئیس جمهور آن کشور دیدار کند، وزارت امورخارجه آمریکا به رئیس جمهور نوشته بود که در دیدار با هویدا:
“باید از پرس و جو درباره احزاب سیاسی در ایران احتراز کرد، چون پارلمان ایران در واقع یک نظام تک حزبی است. ایران یک دموکراسی “هدایت شده” است که در آن یک یک نمایندگان پارلمان توسط شاه برگزیده شده اند“[۴۴].
دفتر اطلاعات و تحقیقات وزارت امورخارجه آمریکا در سال ۱۹۶۸ طی گزارشی می نویسد:
“به رغم رفاه روزافزون، و به رغم این واقعیت که قدرت نیروهای مخالف هر روز کاهش بیشتر پیدا می کند، اما شاه کماکان به مردم اجازه فعالیت سیاسی آزاد نمی دهد و آنها را از حق تشکل محروم داشته است. حزب ایران نوین هم که در سال ۱۹۶۳ تشکیل شد، پس از مدت کوتاهی عملاً از هرگونه درگیری سیاسی دوری می جست و آشکارا به آلت فعل رژیم کنونی بدل شد. شاه ظاهراً آگاهانه تصمیم گرفته که با بالا بردن سطح زندگی مردم، آنان را از مشارکت در امور سیاسی منصرف سازد“[۴۵].
بعد دوران نیکسون فرا رسید که مطابق دکترین او، به جای آن که آمریکا نقش ژاندارم جهانی را بازی کند، در هر منطقه باید ژاندارم هایی داشته باشد و امنیت آن منطقه را به آنها بسپارد. از نظر آمریکا شاه بهترین دولتی بود که می توانست نقش ژاندارم خلیج فارس را بازی کند. وزارت خارجه آمریکا در این خصوص گفته بود:
“ایران بهتر از هر کشور دیگری می تواند ثبات و امنیت منطقه خلیج فارس را تضمین و تأمین کند. لاجرم، آمریکا کماکان به همکاری های لازم با ایران در زمینه های[نظامی و دفاعی] ادامه خواهد داد… آمریکا از آن پس پذیرفت که…تصمیمات مربوط به چند و چون خرید اسلحه برای ارتش ایران را باید عمدتاً به عهده ایران واگذاشت”[ ۴۶].
شاه همه امور را در چنگ خود داشت. در مارس ۱۹۷۳ به علم گفته بود:
“به وزارت خارجه گفته ام که هیچ مقامی غیر از خود من حق ندارد در کارهای وزارت خارجه مداخله بکند، حتی گفته ام برادر هویدا که نماینده ما در سازمان ملل است حق ندارد به نخست وزیر گزارش بدهد، حتی تلفن بکند. او را توبیخ کردم که چرا به برادرت گزارش های وزارت خارجه را می دهی.(معلوم نیست این دو برادر چه غلطی کرده اند که این طور آبروی آنها بر باد می رود)”[ ۴۷].
در این دوران سرکوب نیز به شدت افزایش یافته بود. فرانس فیتز جرالد، برادرزاده سفیر آمریکا، در سال ۱۹۷۴(۱۳۵۳) در مقاله ای تحت عنوان “به شاه هر چه می خواهد بدهید”، مشاهدات اش از ایران را این گونه بیان کرده بود:
“ساواک در سرسرای هر هتلی، در هر اداره دولتی و در هر کلاس دانشکده ای عوامل خود را دارد. این سازمان در استان ها، یک سرویس گردآوری اطلاعات سیاسی دارد و در خارج از کشور نیز بر تک تک دانشجویان ایرانی نظارت دارد…تحصیل کردگان ایرانی نمی توانند به جز حلقه دوستان نزدیک، به کس دیگری اطمینان کنند، زیرا نتیجه این کار برای آن ها و تمام افراد متعلق به آن گروه یکسان خواهد بود. ساواک به دلیل پاسخگو نبودن در خصوص فعالیت هایش، این هراس و نگرانی را تشدید می کند. افراد در ایران ناپدید می شوند و این موضوع در هیچ جایی ثبت نمی شود…شاه می گوید که دولتش هیچ زندانی سیاسی ندارد(به باور وی کمونیست ها مخالفان سیاسی نیستند بلکه مجرمان عمومی تلقی می شوند)، اما براساس برآورد سازمان عفو بین الملل، حدود ۲۰ هزار نفر زندانی سیاسی در کشور وجود دارد”[۴۸].
رژیم شاه نوع دیگری از تمرکز را هم پدید آورده بود که یک انسان شناس اروپایی پس از دیدار از منطقه بویراحمد گزارش کرد. می نویسد:
“میزان تمرکزگرایی که طی دهه گذشته ایجاد شده، واقعاً شگفت آور است. اکنون دولت به لحاظ عملی در همه ابعاد زندگی روزمره مداخله می کند. قرارداد زمین به واسطه دولت بسته می شود؛ و دولت در جمع آوری و بسته بندی میوه ها، کود شیمیایی زمین ها، خوراک دام، زنبورداری، بافت فرش، زادوولد کودکان، کنترل جمعیت، سازمان دهی زنان،آموزش دینی و کنترل بیماری ها دخالت دارد”[۴۹].
ریچارد هولمز- رئیس سازمان “سی آی ای” طی سال های ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۱- در ۲۶ اسفند ۱۳۵۱ به عنوان سفیر آمریکا در ایران وارد تهران شد و تا ۵ دی ۱۳۵۵ سفیر آن کشور در ایران بود. شاه یک دفعه تصمیم گرفت که نظام سیاسی ایران را تک حزبی اعلام کند. هولمز در این خصوص نوشت:
“با تأسیس نظام تک حزبی دیگر در ایران حتی در ظاهر هم یک نیروی مخالف، اما وفادار به رژیم شاه باقی نمانده است. با در نظر گرفتن این تحولات، دیگر امید چندانی به ایجاد یک حکومت دموکراتیک در ایران نمی توان داشت”[۵۰].
هولمز در پپیش بینی وضعیت آینده ایران نوشته بود:
“ظرف پنج تا ده سال آینده، شاه یا داوطلبانه نیروهای دیگر را در قدرت سهیم خواهد کرد، یا به این کار ناچارش خواهند کرد. اگر در ظرف شش هفت سال آینده، بحرانی در مورد تعیین جانشین شاه رخ نماید، شورای سلطنت قاعدتاً تا مدتی از پس اداره کار مملکت برخواهد آمد، ولی در عین حال اگر نیروهای گریز از مرکزی که منادی دگرگونی اند منافع گروهی خود را بر تمامیت ارضی یا امنیت ایران مرجح بدارند، آن گاه خلاء قدرت خطرناکی پدیدار خواهد شد”[۵۱].
شاه در آغاز دهه ۱۳۴۰ در کتاب مأموریت برای وطنم نوشته بود:”اگر من يك ديكتاتور بودم تا پادشاه مشروطه، می بايست وسوسه می شدم تا همانند هيتلر و يا مانند آنچه امروزه در كشورهای كمونيستی می بينيد، حزب واحد مسلطی تشكيل دهم اما من به عنوان يك پادشاه مشروطه، آن توان و جسارت را دارم كه فعاليتهای حزبی گسترده و به دور از خفقان نظام يا دولت تك حزبی را تشويق كنم”.
اما وی در دوم مارس ۱۹۷۵(۱۱ اسفند ۱۳۵۳) طی یک مصاحبه مطبوعاتی تأسیس حزب رستاخیر را اعلام کرد و در همان حین هویدا را به عنوان دبیر اول آن حزب منصوب نمود. شاه مخالفان رژیم را “بی وطن و توده ای” قلمداد کرد که “جايش در زندان است يا اگر بخواهد، فردا با كمال ميل بدون اخذ عوارض، گذرنامه اش را در دستش می گذاريم و به هر جايی كه دلش می خواهد می تواند برود”.
یک روزنامه نگار اروپایی از شاه پرسید که آیا این رویکرد جدید با مواضع گذشته شما تفاوت ندارد؟ شاه گفت : “آزادی افکار! آزادی افکار! دموکراسی! دموکراسی! این واژه ها یعنی چه؟ هیچ کدام شان به درد من نمی خورد“[۵۲].
شاه و حزب رستاخیزش به دنبال برساختن چهره ای آسمانی/معنوی/روحانی از او بودند. حزب رستاخیز در یک کتابچه ی راهنما تحت عنوان فلسفه انقلاب ایران نوشته بود: “شاهنشاه صرفاً رهبر سیاسی نیست، بلکه در وهله نخست آموزگار و راهنمای معنوی[مردم] ایران است. او سکان داری است که نه تنها برای ملتش راه، پل، سد و کانال های زیر زمینی می سازد، بلکه روح، فکر و دل مردمش را نیز هدایت می کند”.
شاه در مصاحبه ی با کیهان انگلیسی زبان(۱۰ نوامبر ۱۹۷۶) گفت: “در هیچ کشور دیگری چنین پیوند نزدیکی بین حاکمان و مردم وجود ندارد”. هیچ ملت دیگری چنین اختیار مطلقی به حاکمان خود نداده است”.
شاه می کوشید تا چهره ای مذهبی و متصل به خدا و ائمه شیعیان از خود به نمایش بگذارد. خود را نظر کرده امام رضا قلمداد می کرد. در گفت و گوی با اوریانا فلاچی می گوید در زندگی خود “پیام ها” و “الهاماتی” از پیامبران، امام علی و خود خدا دریافت کرده است.سپس افزود: “نیرویی مرا همراهی می کند که دیگران قادر به مشاهده آن نیستند- نیروی عرفانی من. من پیام هایی دریافت می کنم. پیام های مذهبی…اگر خدا وجود نداشت، باید اختراعش می کردیم”[۵۳].
اما این چهره سازی دینی/مذهبی/آسمانی/معنوی/روحانی/عرفانی هیچ کمکی به او نکرد. ویلیام سولیوان پس از هولمز به عنوان سفیر آمریکا جانشین او شد. در اوت ۱۹۷۷، سالیوان نوشته بود:
“فشارهای ناشی از دموکراسی واقعی ممکن است بافت جامعه ایران را از هم بپاشد…پیشتر هم تحولات مشابهی در ایران رخ داده بود و هر بار آمریکا کمک کرد تا “امنیت داخلی” برقرار گردد. اگر منافع خود را در ماندن شاه می بینیم،…باید دقیقاً ببینیم چه کاری در این زمینه از دست ما بر می آید”[۵۴].
فساد گسترده یکی دیگر از مشکلات رژیم شاه بود. سفارت آمریکا در تهران در سال ۱۹۷۸ طی گزارشی نوشته بود: “در هفته های اخیر، فسادهای مالی به یکی از مسایل سیاسی عمده ایران بدل شده؛ بخش اعظم انتقاد از شاه به قالب انتقاد از فعالیت های غیر قانونی اطرافیان نزدیک و حتی اعضای خانواده اش در آمده است… قاعدتاً این مسأله به راحتی حل شدنی نیست و تنها زمانی از میان خواهد رفت که بنیاد اساسی ترین نهاد سیاسی در ایران، یعنی سلطنت را، به لرزه انداخته باشد“[۵۵].
اما سرکوب سیاسی شاه دول غربی را هم در نهایت فریب داد. از سال۱۹۷۵ تا ۱۹۷۷ گزارش های سازمان “سی آی ای” ، سفارت امریکا و سفارت انگلیس این بود که شاه کل اپوزیسیون را نابود کرده و نیروی مخالفی وجود ندارد که در مقابل رژیم بایستد. به عنوان مثال سازمان سیا در گزارشی در سال ۱۹۷۷ نوشته بود: “ایران در چند سال آینده تحت رهبری شاه قاعدتاً با ثبات خواهد بود. شاه که در دهه گذشته هر روز بیشتر به خود اطمینان پیدا کرده، کمتر و کمتر به توصیه های آمریکا و رأی زنی های مشاوران داخلی اش عنایتی نشان می دهد”[۵۶].
جیمی کارتر رئیس جمهور آمریکا در ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷(۱۰ دی ۱۳۵۶) در ضیافت شام کاخ نیاوران گفت: “ایران، با رهبری خردمندانه شاه، جزیره صلح و ثبات در یکی از پرتلاطم ترین مناطق جهان است. اعلیحضرتا، این حقیقت و احترام و ستایشی که مردم نثار شما می کنند، خود نشانگر قابلیت های رهبری شما است…هیچ کشور دیگری در جهان به ما، از نظر امنیت نظامی، به اندازه شما نزدیک نیست. هیچ کشور دیگری در جهان وجود ندارد که ما در مورد مسائل منطقه ای که نگرانمان می سازد، با آن مشورت هایی چنین دقیق کنیم. و هیچ رهبر دیگری نیست که من برای او احترامی عمیق تر و دوستی خصوصی ای صمیمانه تر داشته باشم”[۵۷].
اما این گونه تحلیل های دولت های غربی کاذب بود. آنها نمی توانستند آنچه را که در اعماق جامعه می گذشت، ببینند. انرژی زیادی جمع شده بود، کوچکترین جرقه ای می توانست انفجاری عظیم بیافریند.
سایروس ونس- وزیر امور خارجه کارتر- در کتاب انتخاب دشوار ، سالهای بحران در سیاست آمریکا می نویسد :
“منافع ملی ما ایجاب می کرد از شاه پشتیبانی کنیم تا او بتواند به نقش سازنده اش در منطقه ادامه دهد. شاه کمک های اقتصادی مهمی به کشورهای منطقه کرده بود ، همچنین اقدامات او در کاستن تنش های جنوب غربی آسیا ، ثمر بخش بود. نیروهای نظامی ایران در شکست شورشیان عمان ، که از کمک های عناصر چپ منطقه بهره می بردند ، پادشاه عمان را یاری کرده بود ، مهمتر از همه ، ایران یکی از صادرکنندگان مورد اطمینان نفت به غرب و متحدین ما در “ناتو” و نیز ژاپن بود. شاه در سال ۱۹۷۳ از پیوستن به کشورهای عرب در تحریم نفت به ما ، امتناع کرد. هرچند در همان موقع به خاطر کسب درآمد بیشتر برای خرید تسلیحات نظامی و اجرای برنامه های صنعتی از بالابردن بهای نفت به وسیله اوپک جانبداری نمود، از سوی دیگر ، بین سیاست های شاه و منافع اساسی ما در منطقه همسویی قابل توجهی برقرار بود”.
هویدا در ۱۵ مرداد ۱۳۵۶ برکنار شد و جمشید آموزگار جایگزین او گردید که تا پنجم شهریور ۱۳۵۷ نخست وزیر بود. در اواخر نخست وزیری هویدا، سالیوان طی دیداری با شاه نقطه نظراتش را با او درباره موضوع رشد اقتصادی ایران در میان می نهد. به گفته او، شاه:
“فوراً حالت دفاعی به خود گرفت. به دقت به حرفهایم گوش داد و بعد به لحنی تند و ستیزنده جوابم داد… وقتی حرف می زدم، او انگار در صندلی خود فرو می رفت. سخت عصبانی می نمود…بعد از این گفت و گو در مورد وضع اقتصادی، مدتی طول کشید تا شاه دوباره با من تماس گرفت. حدسم این بود که این دوران سکوت در واقع در حکم تنبیه من بود…ولی در همین دوران، از مسئولان امور اقتصادی سفارت و از برخی از ایرانیان می شنیدم که شاه وزرای مسئول امور اقتصادی را به حضور طلبیده و از آنها خواسته که در برنامه صنعتی شدن مملکت تجدید نظر کامل کنند…آن گاه شاه به من خبر داد که تغییراتی در شرف تکوین است. طولی نکشید که کابینه[هویدا] استعفا داد و نخست وزیر سابق به وزارت دربار برگمارده شد. نمی دانم میان گفت و گوی من با شاه و تغییراتی که او در زمینه اقتصادی ایجاد کرد چه رابطه علت و معلولی وجود داشت. ترجیح می دادم جواب این سئوال را ندانم. برایم مشکل بود که آن چه را که در چنین جوابی مستتر بود بپذیرم”[۵۸].
در بهار ۱۹۷۸ شاه در حین سفر به لهستان، چکسلواکی، مجارستان و بلغارستان، در هواپیما با هوشنگ نهاوندی به گفت و گو می پردازد. نهاوندی از نگرانی های خود در رابطه با وضعیت کشور با او سخن می گوید:
شاه: “تا هنگامی که آمریکایی ها از من پشتیبانی می کنند، می توانیم هر چه می خواهیم بکنیم و انجام دهیم، و هیچ کس نخواهد توانست مرا از کار بیندازد“.
نهاوندی: “مسلماً قربان. آمریکایی ها تا هنگامی که ایران، آن گونه که کارتر می گوید جزیره صلح و ثبات باشد، از ما پپشتیبانی می کنند. اما اگر به خاطر مسائل داخلی شان، سیاست خود را تغییر دهند و ما را رها کننده چه”.
شاه:”آمریکاییان هرگز مرا رها نخواهند کرد“[۵۹].
شاه در ۲۶ ژوئن ۱۹۷۸ در مصاحبه با هفته نامه ی نیوزویک- که در رسانه های داخلی نیز منتشر شد- گفت: “هیچ کس نمی تواند مرا سرنگون کند. من از پشتیبانی بزرگ ترین بخش ملت، از جمله کارگران و ۷۰۰ هزار سرباز برخوردارم”[۶۰].
اما سیر رویدادها مطابق میل شاه نبود. در اوایل دسامبر ۷۰۰ (آذر ۱۳۵۷)، شاه به سفیر آمریکا می گوید:
“سه نحوه برخورد یکسره متفاوت با مخالفان را در دست مطالعه دارد. می گفت یا باید یک دولت ائتلافی ایجاد کند، یا تسلیم خواست های مخالفان شود و مملکت را ترک گوید و یا یک دولت نظامی سر کار بیاورد و سیاست سرکوب “مشت های کوینده” را پیش گیرد”[۶۱].
در ۶ نوامبر ۱۹۷۸ (۱۵ آبان ۱۳۵۷) شاه متن پیام “صدای انقلاب شما را شنیدم” را قرائت کرد. ساعت هفت بعداز ظهر همان روز وارد دفتر اصلان افشار- رئیس تشریفات دربار- در کاخ نیاوران شد. به افشار می گوید سرجایش بنشیند و خود یک صندلی برداشته و مقابل او می نشیند. سپس به او می گوید:
“به سالیوان (سفیر ایالات متحده ی آمریکا) و پارسونز(سفیر انگلستان)، البته از سوی خودتان، تلفن کنید و نظرشان را پیرامون پیام من بپرسید. اصلان چنان کرد. امکان نداشت دو سفیر، معنای آن تماس تلفنی را در نیافته باشند. ویلیام سالیوان گفت که همکارانش سرگرم ترجمه متن پیام هستند که پس از آماده شدن باید به واشنگتن فرستاده شود، و هنوز آن را دریافت نکرده است…پاسخ سفیر ایالات متحده، محتاطانه، و براساس ادب دیپلماتیک بود. سرآنتونی پارسونز نیز کمابیش به همان گونه رفتار کرد، و گفت که هنوز فرصت مطالعه ی متن را نیافته است. ولی افزود:”آقای عبدالکریم لاهیجی تلفن کرده و گفته از پیام راضی است”. محمد رضا شاه، هنگامی که از این واکنش ها آگاه شد، هیچ بر زبان نیاورد، اما با اندوهی بی پایان، لبخند زد”[۶۲].
ساعت پنج و نیم بعدازظهر ۹ ژانویه ۱۹۷۹(۱۹ دی ۱۳۵۷) هوشنگ نهاوندی با شاه در کاخ صاحبقرانیه ملاقات داشت. در آنجا اتومبیل سفیر آمریکا و سفیر انگلستان را می بیند که قبل از او با شاه دیدار داشتند. در گفت و گوی با شاه می فهمد که آن دو نیز از شاه خواسته بودند که کشور را ترک کند. شاه به نهاوندی گفته بود:”نمی توانم کار دیگری جز تسلیم در برابر فشارهایی که به من وارد می شود، انجام دهم”[۶۳].
از ساعت سه و نیم تا هفت و نیم بعدازظهر ۶ ژانویه(۱۶ دی ۱۳۵۷) علی امینی، عبدالله انتظام و دکتر صدیقی با شاه در کاخ نیاوران ملاقات داشتند. شاه به آنها می گوید:
“استنباط من این است که کشورهای غربی مایل به رفتن من به خارج برای مدت موقت هستند و این را عاملی برای تسکین می دانند. صدیقی تصادف این تصمیم را با کنفرانس سران فرانسه ،آمریکا،انگلستان و آلمان غربی در گوادلوپ تلقی می کرد که مردم این را به فشار خارجی تعییر خواهند نمود و معتقد بود که باید مقاومت کرد والا خود ایرانی ها چه رلی در مقدرات خودشان دارند! ضمن تحسین نظریه ایشان گفتم اگر در داخل کشور قدرت ملی طرفدار شاه وجود داشت که متأسفانه نگذاشتند به وجود آید، این حرف صحیح بود، ولی با نهایت تأسف خواسته مردم ایران دانسته یا ندانسته لزوم بیرون رفتن شاه است، که در این صورت خارجی هم تأیید می کند. پس تأیید مردم است”[۶۴].
بعدازظهر ۱۱ ژانویه (۲۱ دی ۱۳۵۷) علی امینی، انتظام، علی اردلان صدیقی و وزیر دربار به دیدن شاه رفته و پیرامون اعضای شورای سلطنت گفت و گو می کنند. در پایان امینی می نویسد:
“تا ساعت هفت و نیم با شاه صحبت داشتیم و الزام خودش را از خروج از ایران که روی فشار غربی هاست گفت و از این که بعداً مردم یا تاریخ آن را حمل به فرار کنند ناراحت بود. مدتی در اطراف آن صحبت کردیم و بالاخره با ایشان خداحافظی کردیم و قرار شد روز شنبه شورا را رسماً اعلام کنند”[۶۵].
اسناد یاد شده به خوبی وضعیت رژیم شاه از نظر فساد، دیکتاتوری ، نسبت اش با دولت های غربی و به خصوص دولت آمریکا را بر ملا می سازد. او تمامی منافذ تنفس سیاسی جامعه را مسدود ساخته بود و به طور خودکامه حکومت می کرد. اما برای سرنگونی رژیم، این متغیر به تنهایی کفایت نمی کرد. روشنفکران و مخالفان نیز می بایست گفتمانی را بر می ساختند تا سرنگونی رژیم امکان پذیر شود. این موضوع به طور مستقل مورد بحث قرار خواهد گرفت.
——————–