حماقت در سیاست / مهدی جلالی تهرانی

حماقت در سیاست / مهدی جلالی تهرانی
اگر آیزنهاور همان سال ۱۹۵۹ دستی سر و گوش کاسترو می‌کشید و پولی در جیب او می‌گذاشت، یا حداقل خود کندی هوس نمی‌کرد به کوبا حمله کند، حتما جهان متفاوت و عاقلانه‌تری داشتیممهدی جلالی تهرانی
حماقت در سیاستمهدی جلالی تهرانی

حماقت در سیاست را دست زدن به عملی تعریف می‌کنیم که عاقلانه نباشد. عاقلانه بودن عمل سیاسی بنا به تعریف باید منوط به نتیجه قابل اندازه‌گیری باشد. درست است که در سیاست هرگز یک بازیگر وجود ندارد و عمل یا عکس‌العمل دیگر بازیگران در نتیجه بازی تاثیرگذار است، با این حال سنجش نتیجه یک عمل یک بازیگر، امکان‌پذیر است و ما با چنین سنجشی می‌توانیم عاقلانه بودن یک عمل را ارزیابی و قضاوت کنیم.

 

این قضاوت الزاما پسینی نیست و می‌تواند پیشینی باشد. یعنی ما امروز قادر هستیم به سبب آگاهی بیشتر، نتیجه بسیاری از اعمال سیاسی را پیش‌بینی کنیم. این که چرا امروز می‌توانیم، و دیروز کمتر می‌توانستیم پیش‌بینی کنیم را در بحث قضاوت پیشینی کنار می‌گذارم و در انتها به آن اشاره کوتاهی می‌کنم. اما در سالروز کودتای ۲۸ مرداد، به قضاوتی پسینی و تاریخی درباره حماقت آمریکا، نه در مورد سرنگونی دولت مصدق، که در مورد داستان آمریکا با کوبا شش سال بعد اشاره کنم. داستان آمریکا با کوبا نشان‌دهنده‌ این است که تا چه حد سیاست خارجی می‌تواند بچگانه بشود؛ حتا برای کشور بزرگ و عاقلی مثل آمریکا.

 

در سال ۱۹۵۹ دیکتاتور کوبا، باتیستا، توسط جوانان انقلابی به رهبری فیدل کاسترو سرنگون شد. انقلاب کوبا کاملا مدیون آمریکا بود. آمریکا از یک سال قبل دولت باتیستا را تحریم کرده بود. در حالی که اقتصاد کوبا به شدت وابسته به آمریکا بود. تحریم تسلیحاتی آمریکا بر دولت کوبا نیز باعث شده بود که باتیستا حتا برای تهیه اسلحه سبک و امکانات ضدشورش جهت سرکوب یک انقلاب فراگیر در مضیقه باشد.

 

علت تحریم آمریکا دیکتاتوری باتیستا بود. آمریکایی‌ها واقعا به رسالت خود به عنوان رهبر دنیای آزاد باور داشتند و تنها کشوری بودند که سیاست خارجی خود را در حمایت از دموکراسی‌ها معرفی می‌کردند. اما تناقض‌ها و هیستری‌های عجیبی هم داشتند. از جمله از هر انقلابی می‌ترسیدند و آن را علیه خود قلمداد می‌کردند. بخصوص اگر آن انقلاب دارای ایده‌های چپ بود. در حالی که پدران همین آمریکایی‌ها خود اولین انقلاب تاریخ مدرن را به ثمر رسانده بودند و اتفاقا ایده‌های اولیه آن نیز ضدسلطنت و چپ بود.

 

اگرچه در آن زمان هنوز انقلاب صنعتی راه نیفتاده بود و لاجرم بحث سرمایه‌داری معنی نداشت و مارکس هم به دنیا نیامده بود، اما ایده انقلاب مردمی برای برابری و عدالت اجتماعی و رهایی از یوغ پادشاه مستبد انگلیس و استقلال سرزمینی آرمان‌های انقلابی بود که آمریکاییان آن را با موفقیت به ثمر رساندند. برای این کار نیز میلیشا و گروه‌های شورشی مسلح تشکیل دادند. در زمانی که رویالیست‌ها (شامل آمریکاییان سلطنت‌طلب و ارتش انگلیس) در بالروم‌های بوستون تا فیلادلفیا می‌رقصیدند و به شب‌نشینی مشغول می‌بودند، انقلابی‌های آمریکایی علیه آنان در تاریکی جنگل‌ها مسلح می‌شدند و جرج واشنگتن فرماندهی این گروه‌های میلیشا را به عهده داشت.

 

دوباره به قرن بیستم برگردیم. به کمونیسم و وحشت آمریکایی‌ها از آن.

این وحشت با مبارزه عاقلانه، تئوری‌پردازی شده، و حساب شده علیه کمونیسم تفاوت داشت. یک وحشت هیستریک و روانی بود. نمونه آن را در داخل خود آمریکا ببینید. چه کسی باور می‌کرد که در سرزمین مهد آزادی بیان، جامعه آمریکایی دوران سیاه و ترسناک مک‌کارتیزم را تجربه کند، ترس به یک هیستری اپیدمیک تبدیل شود، مردم به هم بی‌اعتماد شوند، و جاسوسی و سانسور و سرکوب آزادی بیان بی‌سابقه در تاریخ این کشور رواج بیابد؟ تا حدی که برای مثال الیا کازان کارگردان مشهور و نابغه هالیوود به جاسوس مک‌کارتی علیه همکاران خود که در مورد آنان سوءظن چپگرایی می‌رفت تبدیل شد.

 

به همین نسبت نیز سیاست خارجی آمریکا دچار حماقت‌های عجیب می‌شد که ناشی از ترس روانی از کمونیسم بود و باعث می‌شد عملا آن کشور بر اصولی که خود بر مبنای آن بنیان‌گذاری شده بود پای بگذارد و در حمایت از دموکراسی دچار اعمال متناقض بشود. آنان بخاطر ترس از کمونیسم، بجای حمایت از نهال نوپای دموکراسی که در دولت مصدق برای نخستین بار تجربه می‌شد، از یک پادشاه ترسیده و گریخته حمایت کردند که همان ترس از تکرار چنین واقعه‌ای باعث دیکتاتوری مطلق او و خفقان اجتماعی بعد از کودتا شد.

 

حماقت در سیاست خارجی آمریکا در مورد کوبا شکل دیگری داشت. در کوبا یک‌سال بعد از تحریم‌های آمریکا علیه دیکتاتوری باتیستا انقلاب شده بود. قاعدتا این همان چیزی بود که آمریکا می‌خواست. وگرنه باید پرسید آمریکا از نتیجه تحریم باتیستا انتظار داشت چه اتفاقی بیفتد؟

پاسخ به این سوال معنای حماقت در یک عمل را بیشتر معلوم کند که ندانی نتیجه منطقی عمل تو به چه چیزی منجر می‌شود. واکنش آمریکاییان به انقلاب کوبا نشان داد که آنان انتظار نداشتند جوانان چپ‌گرا انقلاب بکنند. برای همین بجای این که از انقلاب کوبا استقبال کنند ـ و اصولا پدیده انقلاب را به عنوان میراث خود تصاحب کنند که ملت‌های دیگر نیز از آن یاد گرفته‌اند ـ با بدبینی و ترس هیستریک نسبت به انقلابیان کوبا از جمله فیدل کاستروی جوان برخورد کردند.

 

اما کاسترو چنین احساسی نسبت به آمریکایی‌ها نداشت. اگرچه حرف‌هایش بیشتر ضدسرمایه‌داری بود اما فکر نمی‌کرد دولت آمریکا آن را به خود بگیرد. اگر هم متلکی به آمریکا می‌گفت جدی نمی‌گفت. برعکس، به آمریکا امید بسته بود تا از انقلاب کوبا حمایت کند و به همین خاطر بلافاصله پس از انقلاب برای دیدار از اولین کشور، آمریکا را برگزید و خوش‌دلانه راهی آمریکا شد.

 

او می‌دانست که در میان مردم آمریکا بسیار محبوب است و یک سلبریتی تمام عیار محسوب می‌شود. نسل تحصیل‌کرده و جوان آمریکایی برخلاف دولت، از کاراکتر انقلابی و چپ او که در آن زمان مترقی حساب می‌شد خوششان می‌آمد. سیگار برگ و ریش انبوه او و قیافه‌ی جذاب چه‌گوارا، آنان را از هنرپیشه‌های هالیوودی بسیار بیشتر محبوب دل پسران و دختران جوان دانشگاهی کرده بود. آیا می‌دانستید تا به امروز در هیچ جای دنیا به اندازه‌ی آمریکا عکس چگورا و کاسترو چاپ نشده؟ و آیا می‌دانستید که تصویر تک‌رنگ چه‌گوارا که مشهورترین و پرانتشارترین تصویر گرافیکی در جهان است، ابتدا در آمریکا منتشر شد و بیشترین انتشار آن هنوز نیز در آمریکاست؟

 

کاسترو به نیویورک رفت و با استقبال عظیم مردم روبرو شد. مردم برای امضا گرفتن از او سر از پا نمی‌شناختند. دسترسی به او و به خصوص بوسیدن او برای دختران جوان به یک رقابت تبدیل شده بود.

کاسترو و با استقبال عظیم مزدم آمریکا از وی

او اصلا فکر نمی‌کرد که دولت‌مردان آمریکا این‌قدر بچه باشند که نخواهند و یا بترسند با یک جوان انقلابی پرشور و بی‌تجربه از یک جزیره‌ی کوچک ملاقات کنند. در واقع او آمده بود تا از دولت آمریکا کمک مالی بگیرد.

اما آقای دوایت آیزنهاور در روزی که کاسترو به خیال ملاقات با او به واشنگتن رفت برای بازی گلف از کاخ سفید بیرون رفت تا با او ملاقات نکند. این حرکت به کاسترو برخورد. با عصبانیت ادامه سفر خود را متوقف کرد و راهی کوبا شد. در آخرین دقایق البته، نیکسون که آن موقع معاون آیزنهاور بود با او ملاقات سردی داشت.

ملاقات سرد نیکسون با کاسترو

 

اما دیگر فایده‌ای نداشت. آمریکایی‌ها با دست خود کاسترو را به دامن روس‌ها انداختند. در مقابل، روس‌ها از کاسترو استقبال گرمی کردند و نیکیتا خروشچف با او عکس‌های عاشقانه و آغوشانه گرفت.

 

حماقت آمریکایی‌ها و شخص آیزنهاور به این جا تمام نشد. عمل احمقانه، به ویژه توجیه آن، باعث می‌شود شما به اعمال احمقانه بیشتری دست بزنید؛ مگر آن که هوشیار شوید، ریشه‌یابی کنید، و این چرخه معیوب را برگردانید.

همه ما حتما با این تجربه آشنا هستیم. آیزنهاور در سال ۱۹۶۰ تجارت شکر با کوبا را لغو کرد. کوبا فقیر بود و به پول نیاز داشت و بشدت به تجارت شکر وابسته بود. فیدل کاسترو مجبور شد با روس‌ها قرارداد ببندد و بیشتر به آغوش چاق و گوشتالوی نیکیتا خروشچف بشتابد.

هم آغوشی نیکیتا خروشچف و فیدل کاسترو

حالا به آمریکا برخورد! آیزنهاور روابط خود را با کوبا بطور کامل قطع کرد. کاسترو بیشتر به دامن روس‌ها افتاد. در حالی که در همان دو سال اول همه این‌ها برای آمریکا قابل پیشگیری یا لااقل قابل مهار بود.

 

دوایت آیزنهاور که نه تنها یک ژنرال چهارستاره بود، بلکه تنها رئيس‌جمهور آمریکا نیز بود که چهره‌ای دانشگاهی بود و پیش از ریاست‌جمهوری، ریاست دانشگاه کلمبیا را به مدت پنج سال به عهده داشت (نمی‌دانم به این موضوع مفتخر باشم یا نه)، ریاست جمهوری خود را با حماقتی چون کودتای ۲۸ مرداد در ایران آغاز کرد و دوره دوم خود را با حماقتی چون انقلاب کوبا به پایان برد. هر دو حماقت به دلیل ترس غیرمنطقی از نفوذ شوروی بود. در حالی که اگر او واقعا به دموکراسی و نیروی مردم باور داشت، باید می‌دانست که بزرگترین مانع در برابر دیکتاتوری ناشی از تجربه کمونیسم، ترویج دموکراسی و آشنا کردن مردم با حقوق فردی است.

 

اما چرخه حماقت ادامه پیدا کرد. این بار رئیس‌جمهور سلبریتی آمریکا، آقای کندی، در سال ۱۹۶۱ سرباز فرستاد به کوبا تا آن‌جا را اشغال کند. او ظرف سه روز شکست خورد. خجالتی بزرگ برای آمریکا. آمریکایی‌ها اصلا دوست ندارند شکست خلیج خوک‌ها را به آن‌ها یادآوری کنید. بویژه به خاطر این که آن شکست، شکستی برای ريیس‌جمهور سکسی، خوش‌قیافه و شهید آمریکا محسوب می‌شود. کاسترو بیشتر به روس‌ها نزدیک شد.

 

همین حماقت‌های متواتر دست‌آخر منجر به بحران موشکی کوبا شد. جهان در آستانه‌ی خطرناک‌ترین جنگ تاریخ بشر قرار گرفت. جنگی هسته‌ای که می‌توانست باعث نابودی زمین بشود. آن جا بود که خوشبختانه جان اف کندی دیگر حماقت نکرد و توانست بحران را با کنار گذاشتن ترس هیستریک و اپیدمیک آمریکایی مدیریت کند. حالا فرصتی پیش آمده بود که مردم آمریکا از آقای کندی تشکر کنند و منت او را بپذیرند و از او قهرمان ملی بسازند. ولی کسی نیست بگوید اگر آیزنهاور همان سال ۱۹۵۹ دستی سر و گوش کاسترو می‌کشید و پولی در جیب او می‌گذاشت، یا حداقل خود کندی هوس نمی‌کرد به کوبا حمله کند، حتما جهان متفاوت و عاقلانه‌تری داشتیم و لااقل دنیا در آستانه‌ی جنگ هسته‌ای قرار نمی‌گرفت.

 

اما اگر فکر می‌کنید چرخه حماقت با بحران موشکی کوبا، به سقف خود رسید و در همان سال‌ها تمام شد، اشتباه می‌کنید. آقای کلینتون دیگر رییس‌جمهور محبوب آمریکا در سال ۱۹۹۸ پنج کوبایی را به عنوان «خرده‌ جاسوس» زندانی کرد؛ درست در زمانی که افکارعمومی آمریکا از بی‌نتیجه بودن سیاست این کشور در قبال کوبا در چهار دهه گذشته خسته شده بود و خواهان تغییر آن بودند.

چهل سال گذشته بود، اتحاد جماهیر شوروی فروریخته بود، کاستروی پیر دیگر آن جوان انقلابی و سلبریتی محبوب نبود و به خاطر دیکتاتوری از محبوبیت جهانی خود افتاده بود، و فرصت خوبی برای پیوستن کوبا به موج دموکراتیزاسیون کشورهای رها شده از زنجیر بلوک شرق آغاز شده بود.

 

کافی بود آمریکا سیاست‌های فعالی در این زمینه پیش بگیرد. آمریکا حتا می‌توانست خود روسیه را به جانب خود بکشاند. روسیه‌ای که از فروپاشی خود تحقیر شده بود و مردم آن گرسنه بودند، بیشترین آمادگی را داشت که به آغوش غرب بشتابد. اما این آغوش گشوده نبود.

هر کسی با تاریخ سیاسی روسیه آشنا باشد بخوبی می‌داند که از زمان پتر و کاترین تا چه حد روسیه مشتاق بوده که به عنوان یکی از اعضای خانواده غرب تلقی شود. اما آمریکا پس از شکست اتحاد جماهیر شوروی همان کاری را با روسیه کرد که پس از شکست آلمان در جنگ جهانی اول با آن کشور انجام شد و موجبات روی کار آمدن هیتلر را فراهم کرد: «تحقیر یک ملت شکست خورده».

 

در آن زمان کسی از کلینتون نپرسید که آخر یک جزیره‌ی کوچک و فقیر و گرسنه چه توانی برای جاسوسی از آمریکا دارد؟ چه کار می‌تواند بکند؟ حبس ده‌ساله‌‌ی پنج کوبایی به جرم جاسوسی و تبلیغ و سروصدا در پیرامون آن، عملا موضوع را حیثیتی کرد و روابط خصمانه‌تری میان آمریکا و کوبا بوجود آورد. کوبای کماکان فقیر، این بار به هوگو چاوز پناه برد. چاوز نفت ارزان به کاسترو داد. با کوبا بسیار نزدیک شد

روابط خصمانه‌تری میان آمریکا و کوبا و نزدیکی کاسترو با چاوز

.

هر دو کشور با هم متحد شدند، هم‌دیگر را تقویت کردند و بلوک ضدآمریکای شمالی را در آمریکای لاتین دوباره احیا کردند. مردم آزادی‌خواه ونزوئلا که طرفدار آمریکا بودند بدون هیچ حمایتی به حاشیه رانده شده و سرکوب شدند. آنچه امروز در ونزوئلا شاهد هستیم نتیجه آن اتحاد شوم و همان حماقت‌های متواتر است.

 

همیشه به خاطر داشته باشیم که دنیای ما توسط آدم‌هایی ساخته شده که احتمالا عاقل‌تر از ما نبوده‌اند. دست کم قطعا آگاه‌تر از ما نبوده‌اند. این یادآوری به خصوص وقتی به کار می‌آید که از دنیا کلافه هستیم و عاملیت خود را از یاد برده‌ایم.

بسیار از رسوم و قواعد و الزامات فعلی ما، ناشی از اعمال احمقانه گذشتگان ماست که تواتر آن باعث شده آنان را قبول کنیم و به عنوان اصولی بنیادین، درونی کنیم. و حتا آن اعمال را تکرار کنیم.

در این چرخه حماقتی که در بالا مثال زدم، فقط آمریکا مقصر نبوده است. مردم ونزوئلا، مردم کوبا، و مردم ایران نیز در حماقتی که بر آنان حکم می‌راند، مقصر هستند. وقتی در سیاست‌ورزی‌ خود از کلیشه‌های احمقانه و بی‌نتیجه تبعیت کنیم، ما نیز باید بپذیریم که سزاوار سرنوشت جاری خود هستیم.

haray
ADMINISTRATOR
PROFILE

یازیلار

سون یازیلار

باش یازارلار

چوخ سئویلن لر

ویدیولار

  • https://carina.streamerr.co/stream/ozharay
  • Haray Radio