به این موضوع میتوان از دریچهی تنگ ناسیونالیستی نزدیک شد، اما من در پرتو ماهیتِ رهاییبخشِ امرِ سیاسی به آن مینگرم و با کلمات سخن میگویم. به گفتهی ژلینک، کسی که دیگر سخن نمیگوید ممکن است بیدرنگ مرتکب قتل شود.
ظاهرن در کشوری که زبان رسمیاش فارسی است نوشتن به این زبان باید طبیعیترین کنش باشد. در این مملکت نزدیک به یک قرن یک دولت-ملتِ پیشایندی ذیل هژمونی یک زبان صورتبندی میشود. یک زبان رسمی برای ممالک محروسهی کثیراللسان.
اما چه میشود اگر ملتفت شویم که این دولت-ملت در نقطهی تلاقی آرزوهای ملیِ بخشی از مردم با منویات دو-سه قدرت فرامنطقهای پدید آمد؟ در سایهی چنین التفاتی فارسینویسی برای بخش دیگری از مردمان ایران پروبلماتیک میشود.
البته اگر دیگر زبانها از امکان پشتیبانی دولت برخوردار بودند و ثروت ملی تنها به پای گسترش یک زبان ریخته نمیشد، شاید ماهیت این دشواره تغییر میکرد. و دیگر نیازی نبود که به واسطهی انکارِ حقوقِ ابتداییِ مللِ ساکن در کشور، کلیتِ حاضر را سرپا نگه دارند.
هر وضعیتی “حقیقت مسلم” نیست، واقعیت داده شده است. برساختهای اجتماعی است که از طریق فرایندهای سلطه، طبیعیسازی شده است. به عبارت دیگر «طبقهی مسلط نه تنها از نظر سیاسی و اقتصادی جامعه را زیر نظارت دارد، بلکه شیوهی خاص نگرش خویش به جهان و انسان و روابط اجتماعی را نیز چنان همهگیر میکند که به صورت “عقل سلیم” در میآید و آنانی که زیر تسلط هستند این نگرش را همچون پارهای از “نظم طبیعی” جهان میپذیرند.»
امر سیاسی در چالش با وضعیت هنجارین تحقق مییابد. و گرنه سوژه با الگوهای سلطه نمیتواند علیه سلطه سخنِ رادیکال بگوید. بدون مواجههی رادیکال با وضعیت، ظهور شهروند ممکن نیست.
یکی از راههای مواجهه این است: بخشی از جامعه که داغ غیریت بر جبینش میزنند، تا میتواند به زبان خود بنویسد. زیرا تولیدِ فکر و ادب صرفن به زبان مسلط نوعی اجتناب از سوژگی است، گو اینکه معترضانه نوشته شده باشد. نوعی تندردادن به وضعیتی که در ساختارهای ایدئولوژیک پنهان شده است.
نوشتن در متن چنین گفتارِ هنجارینی مثل شرکت در یک انتخابات نمایشی است. در هردو حال نتیجهی کار، بازتولید وضعیت ناعادلانهی موجود است. فارغ از اینکه مضمون نوشتهها چه باشد، نفس چنین نوشتنی مبتنی بر تحکیم سلطه است. حال آنکه “حقیقت” از دلِ برهمزدنِ چهارچوبهایِ هژمونیک سرریز میشود. تنها از رهاوردِ درآویختن با متن است که پروژهی سیاسی میتواند معنا یابد. شرط نخستین تحقق آن نیز کنارزدن نقاب ساختار موجود و چسبیدن به حفرهی دهانبازکرده در دل آن است.
به علاوه، یکی از ارکانی که نظم نمادین (تاریخ، جامعه و فرهنگ) را برسرپا نگه میدارد، زبان است. در یک نظم گفتمانیْ سوژه بیش از هرچیز در اندرون زبان منقاد میشود. رهایی سوژه منوط است به درهم شکستن تختبند همین انقیاد.
مرکز به مدد نوعی رومانتیسم سیاسی میکوشد روایت قومیاش را به عنوان سرشت آرزوهای جمعی جا بزند. خود را کلیتی رحمانی آنهم بیهیچ تعین قومی بنامد، و دیگری را قومیتی با پتانسیل شیطانی. تا آن ”دیگری“ در صورت امتناع از ادغام در این کلیت، خود را در خارج قانون حس کند.
مرکز بر همین اساس با هدایت، تهدید و تطمیع نهاد قدرتْ روایتِ بزرگ خودش را بر حاشیه تحمیل میکند؛ با تداومبخشی ساختگی به تاریخاش، با دودمانهای جعلی حاکمش که اغلب از حاشیه سرقت کرده، با لطیفههای تحقیرآمیزش، با فرهنگ به اصطلاح عمومیاش که نظام معناسازی را برعهده دارد.
با اینهمه، نمیتوان تهران را در شهری چون تبریز که خاطرهی ازلیاش، آرزوها، امیال، منظومهی فکری و تجربههای سیاسیاش متفاوت است، با همان ویژگیها بازتولید کرد بیآنکه پسماندهای بجا گذاشت.
وقتی ایدئولوژیای که روایت مرکز را مشروعیت میبخشد شکاف و رخنه برمیدارد، اصرار بر تداومِ ذوبِ حاشیه در مرکز، به صورت معکوس غیریتی به حاشیه اعطا میکند. وقتی مرکز حاشیه را واپس میزند تا بر شکاف خود فائق آید، ناخواسته و ناگزیر سپهری برای قوامِ هویتِ دیگری میگشاید.
پسماندهی پیشگفته حاصل ناخواستهی غیریتسازی از حاشیهای است که میبایست در مرکز ادغام شود، اما نمیشود. یعنی نتیجهی تلاش برای ادغام حاشیه در متنْ آن را نابود نمیکند، به هویتیابی معکوس میانجامد در سیمای یک گفتمان رقیب، نه قومیتی در حاشیه. در این وضعیت چارهی کار تداوم وضعیت با توسل به زور نیست، اتخاذِ رهیافتِ دموکراتیک است.
رهیافتِ دموکراتیک مبتنی است بر دستبهدست شدنِ نظمِ هژمونیک توسط گفتمانهای رقیب، نه تلاش برای فیصلهی آمرانهی امور در چهارچوب گفتمان مسلط. و گرنه امر سیاسی منتفی میشود و خشونت و مرگ دهان میگشایند.