(به یاد پنجاه سالگی ”ماهی سیاه کوچلو“ی صمد بهرنگی)
مطبوعات فارسزبان تبریز اغلب کممایهاند؛ مطبوعاتی اغلب مسکین، با زبانی الکن و محتوایی تکراری و رسمی. منطق انتشار اغلب آنها برایم نامعلوم است. نه حامل اندیشه و حاوی ادبیاتاند، نه نسبتی با امر سیاسی برقرار کردهاند، وحتا نه آگهی درخوری دارند، نه خوانندگان زیادی و نه آوازهای. صاحبان این مطبوعات به چه چیز مطبوعهشان مینازند؟
چیز مهم در این میان آن است که این مطبوعات یا بلد نیستند و یا نمیخواهند به زبان مادری حرف بزنند. اینان حاشیهنویساناند. سایهای از مرکزاند. حاشیه معمولن با مطبوعات، کتابها و آفرینشهایی که جز تکرار کممایهی مرکز نیستند، چشم بر چشماندازی بسته که ساحتهای بکر زبان مادری به رویش گشوده است. و شاید هنوز نمیداند که دیگر زمان آن گذشته است که همهی خاصگراییها را در بوتهی ذوب میگذاشتند تا در کلیتی بنام دولت-ملت حل شوند.
اینک سینی سالاد مطرح است. در یک سینی هر جزئی به رغم آنکه با هماهنگی خاصی در کنار جزء دیگر مینشیند، اما موجودیت خود را حفظ میکند.
حاشیهنویسان به معنای واقعی حاشیهاند، خواه از لحاظ فرهنگی و خواه از نظر جغرافیایی. اینها میخواهند مرکز را در حاشیه بازتولید کنند. غافل از اینکه نمیتوان تهران را در شهری چون تبریز که خاطرهای ازلیاش، دغدغهها، آرزوها، امیال، منظومهی فکری و تجربههای سیاسیاش متفاوت است، دیگرباره با همان ویژگیها بازتولید کرد.
مرکز روایت بزرگ خودش را دارد با تداوم جعلی تاریخیاش، با تاریخ ساختگی دودمانهای حاکمش، با تیمهای دوقطبی ورزشیاش، با شعر و موسیقیاش که تکوین انحصاریاش را مدیون به حاشیه راندن شعرو موسیقی غیرفارسی است، با لطیفههای قومیتیاش، با فرهنگ عمومیاش که حاوی سرکوب نمادها و نشانگان دیگری است.
مرکز این را نمیخواهد باور کند که اصرار مستبدانه بر همگن ساختن جامعه پسماندهای بجا میگذارد. پس مانده همان هویتبخشیِ ناخواسته به حاشیهای است که قرار است در مرکز ادغام شود.
گرچه مرکز روایت هژمونیک خود از نظم نمادین (تاریخ و جامعه و فرهنگ و زبان) را به حاشیه قبولانده است، اما در عین حال خود را به تجاهل میزند که این نظم موقتی است. چیزی که همواره به پشتوانهی قدرت باید برساخته شود.
درست است که وقتی هژمونی به رضایت آمیخته شد، کنش انتقادی ممکن است از یاد رود. چون پردهی ضخیمی بر روی ماهیت انقیادی روابط سلطه میافتد. با این همه، حتی با یک رخداد کوچک که نشانی از حقیقت با خود دارد، ممکن است مغاکی در دل نظم موجود دهان بگشاید.
مثال سادهای بزنم. بعد از سقوط حکومت خودمختار دموکراتها در آزربایجان، نظم جاری امور علامت تجزیهطلبی را بر پیشانی زبان تورکی در ایران حک کرد. این نظم نمادین همچون واقعیتی ابدی جاری بود تا اینکه دیرزمانی پس از حیدربابای شهریار، صمد بهرنگی با نوع نگاهش به گفتمان هژمونیک آشوب کوچکی در نظم ناعادلانهی جاری پدید آورد.
بر این بیفرایید اوختای و سهند را. علیرضا اوختای در میانهی دههی چهل اشعار تورکیاش را در “آدینه”ی مهد آزادی چاپ کرد. همچنین بولوت قرهچؤرلو (با تخلص سهند) در اوج موفقیت هنجارسازی شاهنشاهی کتابی نوشت بنام “سازیمین سؤزو” (1346).
اینها چوبهایی بودند لای چرخ بزرگ سیاست یکسانساز. هارمونی حرکت چرخ بهم خورد و معلوم شد که راهی به بیرون دایرهی بستهی ایدئولوژی حاکم وجود دارد.
کارکرد شعرهای این دو شاعر به پشتگرمیِ خودآگاهیِ شگفتِ صمد بهرنگی، خال ناهمسازی بود بر چهرهی روند عادی امور. مغاکی در دل فرهنگ عمومی که از زمان سقوط پیشهوری بیرخنه مینمود.
همهمهی پرشور تولید هنری و آفرینش فکری و ادبی به فارسی در جریان بود. ولی با تک خوانی حلقهی آدینهی تبریز کسانی چون آل احمد دریافتند کرد که همگنی ظاهری اجتماع، مرهون سرکوب “دیگری” است.
سهند همچون یک ساز ِناکوک در ارکستری بزرگ یکی از خودبسندهترین متنهای تورکی، یعنی دده قورقود، را باز تولید کرد. متنی که نظام معناییاش به استثنای یک مقدمهی مجعول، در هیچیک از داستانهای دوازدهگانهاش شباهت گفتمانی با متون فارسی و عربی ندارد.
به صحنه آوردن کتاب دده قورقود یک شکاف بود در دل نظم موجود. صمد و اوختای و سهند ثابت کردند که سوژهی خودمختار را برای ابد نمیتوان پشت سر گذاشت.
آنها توانستند چرا ما نتوانیم؟