نگویید ننویسم. حالا بیخیال ماجراهای بین او و من در مورد وطن.
اما افسانه ی دیگری با من است.
گفتم: خانواده ی فقیری هستند و نمی توانند برای عروسی پسرشان آشیق دعوت کنند، می آیید؟
گفت: تو فقط زمانش را بگو.
درست بغل رود تلخه رود در خوجای من در عروسی داماد فقیر شعر می خواندیم و داستانهای دده قورقود را مرور می کردیم. در عروسی های ما ادبیات و تفکر رد و بدل می شود.
نگران نیامدنش نبودم که آمد. با همان تواضع و متانتش. نشست. عروسی را دید زد. سازی نبود، آوازی نبود. سازی زد که اشک های داماد را در آورد.
به داماد گفتم: نگاه این نوع انسانها دارایی های ما هستند، قدرشان را بدانیم.
و زدم به بیرون. خانه پر بود و بیرون تلاطمی داشت شکل می گرفت. پاسگاه و سپاه آماده باش بودند ما هم همینطور. هم آنها و هم ما می دانستیم که امشب در معیت خوجا و تلخه رود مارش حریت آزربایجان نواخته خواهد شد. ملت را در برابر احتمالات به صف کردیم. دو تفکر رو در روی هم شاخ و شانه می کشیدند. و ناگهان جلوی چشم آنها و ما آن اتفاق افتاد، شیرین و بکر.
و ناگهان ” آزربایجان سن سن منیم، علوییتیم شان شوهرتیم..”
و ناگهان آن هیجان مقدس از فراز کوههای خوجا تا دره های آلاداغلار موج زد و رقصید و بر دوردستها خزید.
ما درگیر شدیم اما نگذاشتیم او و همراهانش بفهمند.
افسانه ی او مثل دده قورقود با ساز شروع شد و به ناسازگاری علیه سیاست های استعمارگرانه انجامید.