ناسیونالیسم مرکزگرای ایرانی ، عقیم است. جامعه ایران در دورهای طولانی، به جزیرههای جداگانهای تقسیم شد و مسیر زندگی در این جزیرهها به مرور از یکدیگر فاصله گرفت. این جزیرههای جداگانه که گاه به زور ایدوئولوژی ساخته میشدند، گاه به افسون توزیع نابرابر ثروت و گاه نیز با نیرنگ مذهب یا ملیت و با فشار بر اقلیتهای مذهبی و ملی، شکل میگرفتند، به شاخصی ثابت در ایران تبدیل شدند.
در این میان، فاصله میان مرکز و حاشیه، به شکل حیرتانگیزی گستردهتر بود و به مرور عمیقتر هم شد تا این جزیرهها را نسبتی با هم نماند و ملتها از هم جدا شدند.
این روزها خبر درگذشت حسن آقا دمیرچی (مشهور به حسن آزربایجان)، یکی از چهرههای موثر جنبش مدنی آزربایجان، در حالی به مهمترین خبر در میان تورکان ایران تبدیل شده که خارج از این جزیره و در جزایر دیگر ، هیچ خبری از این حادثه وجود ندارد. تنها با نگاهی به ابعاد تشییع پیکر آن مرحوم میتوان به اهمیت این خبر در آزربایجان پی برد.
با اینحال برای نشان دادن اهمیت این خبر چند مثال از رسانههای تورکی پیگیر مسائل آزربایجان هم میآورم:
رسانههای داخلی وابسته به جنبش مدنی آزربایجان نیز بیاستثنا این خبر را به عنوان خبر اصلی خود منتشر کردهاند. این نمونهها کافی است که نشان دهد که در آنجا حادثه مهمی اتفاق افتاده است.
مرحوم حسن آقا، تنها یک نوازنده بزرگ تار و یا یک شاعر نامآشنای تبریزی نبود، بلکه او به دلیل همراهیاش با جنبش مدنی آزربایجان، با گذشت زمان، به یکی از چهره های سرشناس آن تبدیل شد و مدتها مزه زندان و حبس و رنج را نیز چشید. او در سالهای آخر عمرش، به یکی از نمادهای برجسته جنبش آزربایجان تبدیل شده بود و مرگش نیز به دلیل همین جایگاه ویژه، حادثهای مهم تلقی میشود.
با اینهمه، هیچ ردپایی از این خبر در رسانههای اصلی فارسیزبان نخواهید یافت. حتی به نظر میرسد که ماجرا از این هم اسفبارتر است. میتوانم با اطمینان بگویم که بسیاری از مرکزگرایانی که این نوشته را میخوانند، تا لحظه خواندن متن، حتی نامی از حسنآقا را نشنیده بودند و اکنون نیز اگر از «گوگل» کمک نگیرند، چیز بیشتری دستگیرشان نخواهد شد. اما این تنها نام او نیست که ناشنیده مانده است. مگر مهندس غلامرضا امانی و داستان او را کسی خارج از آزربایجان شنیده است؟ یا مگر ابراهیم جعفرزاده و مینا کهربایی را بجز ترکان آزربایجانی، دیگران هم میشناسند؟ و حتی وقتی میشناسند، مگر جز چسباندن اتهام «قومگرایی»، مرحمت دیگری هم داشتهاند؟ از این نامها میتوان سیاههای بلند ساخت.
اما اهمیت این “بیخبری” در کجاست؟ آنان که شور “وطنم وطنم”شان گوش فلک را کر کرده و مدعیاند که نگران ایراناند، جز دمیدن بر شور ناسیونالیسم بیمار مرکزگرا چه کردهاند؟ آیا حتی در حد شنیدن خواستههای حاشیهنشینان و سرکوبشدگان نیز آمادگی ندارند؟
اگر برآمدن امواج قدرتمند گریز از مرکز در میان اقلیتها و ملتهای ساکن ایران را میبینند و در عین حال بجز تکرار مکرر حرفهای بیارزش درباره “اهالی غیور فلان ناحیه” و “مردم خونگرم بهمان خطه”، راه دیگری برای همبستگی نمیدانند، و “حتی” گاه عکسهایی از کوهها و طبیعت و لباس محلی ملتهای حاشیه را همخوان میکنند و خوشحالند که “من چه خوبم”، باید گفت که در توهماید و زمانی که دیر شد و با صدای سهمگینی که خواهید شنید، چرت شما هم پاره خواهد شد.
اما اگر نگرانیها و ادعاهایتان گزاف نیست، بدانید که شما هماکنون هم از دیگر ملتها جدا شدهاید و هیچ نسبتی میان شما و آنها وجود ندارد. پس پیش از هر چیز نیاز دارید که نسبتی برقرار کنید، برای همبستگی بکوشید و صدای دیگران را نیز بشنوید.