چند ساعتی زودتر رسیده بودیم. تپه پر از مامور (لباس شخصی، بیسیم بدست…) بود. حضور در میان آن همه مامور حس خوبی نداشت. چند باری خواستیم بالای سنگی رفته و شعری بخوانیم ولی نشد. دوستان دسته دسته از راه میرسیدند ولی باز دستههای سه چهار نفری ما در آن دریای مامور کز کرده و در گوشهای میخزیدند. آنها قلعه را اشغال کرده بودند.
حس شکست خوردهها را داشتیم ولی شروع به صعود کردیم. در میانههای تپه (جایی که حالا پله است) بودیم که ناگهان صد یا صدوپنجاه جوان سرخپوش مشکینی از کنار هتل خارج شده و با فریاد «یاشاسین آزربایجان» سکوت جهنمی تپه را شکستند. کوه لرزید و انعکاس صدای آنها دره را بیدار کرد.
حتی آنهایی که پیشتر تا میانههای تپه رفته بودند همگی برگشتند. این بار حرکت پیروزمندانه ما (توام با آواز و شعار) درست از جایی که فعالان ماکو تندیس بابک را نصب کرده بودند شروع شد. ترس را فراری داده بودیم.
روزنامه فروش سالخوردهای (اهل کؤشک سارای مرند) با دیدن آن همه شکوه روی سنگی نشسته و شادمانه گریه میکرد و جوانی سیل انسانهایی را که از دور میآمدند به او نشان میداد و او هق هق گریههایش را خورده گفت «سیزه قوربان اولوم جاوانلار، گلین قوربان اولوم سیزه، گلین و قورتارین» تاریخ نباید آن صحنهها را فراموش کند. حالا آنها مجبور بودند که راه را بروی ما باز کنند و به گوشهای پناه برند. ما قلعه را پس گرفتیم.
آن روزها بابک مانند آهنربایی همه ما برادههای آهن را بسوی خود میکشید و اکثر ما با همدیگر در همان معبد بابک آشنا شدیم و حالا سالهاست که همراه همیم. به بالای تپه رسیده بودیم که باخبر شدیم بچههای اردبیل هم رسیدهاند. عباس لسانی هم آنجا بود و با گذشت این همه سال او جزء معدودی افرادی است که در اکثر روزهای خوب و بدمان حضور داشته و حالا مجبور است پانزده سال در زندان بماند.