شوپنهاور فیلسوف آلمانی،بدبینی خودش را در مورد طبیعتِ بشری چنین بیان کرده بود«اگر طبيعت بشري پست نبود بلكه كاملاً شريف بود،میبايست در هر مباحثه ای فقط در پی كشف حقيقت میبوديم.نمیبايست كمترين اهمیتی می داديم به اینکه حق با ماست يا با خصممان…»
بارها تصمیم میگیریم ماشین مان را عوض کنیم همینطور اثاثیه خانه مان را حتی خودِ خانه را.اما وقتی نوبت به خودمان و باورهایمان میرسد سختترین و مشکلترین بخشِ کار شروع میگردد.
چرا وقتی تمام واقعیتهای موجود دلالت بر بطلان نظر و باور ما دارد ما همچنان بدان چسبیده مقاومت میکنیم؟ دقیقا مانند زندانیانِ غارِ افلاطون،که حتی وقتی زنجیر از پایشان گشوده میشود باز از غار بیرون نمی آیند و همچنان ترجیح میدهند در آن تاریکی بر روی زنجیرهایِ خود بنشینند؟! چون به تاریکی خو گرفته و به آرامش رسیده اند در نتیجه دیدن خورشید برای چشمانشان آزار دهنده است!. اما همین، بزرگترین واقعیتِ تراژیک زندگی آدمی است.
انسانهایی که میخواهند جهانی را تغییر دهند اما از تغییر خویشتن، عاجز می مانند، انسانهاییکه دریچه شک را بر اعتقادات جزمی خویش می بندند و از نو شدن و صیرورت محروم میگردند! در اینجاست که آن باور،بجای اینکه برایمان بالِ پرواز به افقهای دوردست باشد آن دو پایمان را هم فلج کرده در زنجیرمان میکند برده و زمین گیرمان میکند و به سنگی صلب،بدلِ مان میکند که کم کم تارهایی به دورِ خود تنیده که جزو حقایق ازلی و خطِ قرمزمان میگردند و آنوقت در درون تنگ و تاریکِ خود می میریم!تازه دیگران را هم میخواهیم با خود بمیرانیم!
سالها پیش که تازه به دانشگاه پا گذاشته بودم به تازگی اتحاد جماهیر شوروی فروریخته بود.در رشت، دوستِ بزرگسالی داشتم که از اهالی چپ بود و از سینه چاکانِ آن اردوگاه که سالها در زیرِ بیرقش، سینه زده و انواع رنجها و مشقتها را بجان خریده بود او حسابی کفری شده بود و میگفت این بدون شک، توطئه نظام سرمایه داری است او از فروپاشیِ اتحاد شوروی چنان به هم ریخته بود که حتی مدتها از خورد و خوراک افتاده و زندگی را برای خود و خانواده زهر کرده بود عاقبت زنش او را ول کرده به نروژ رفت و او هم پس از مدتی دق کرد و مرد…!
بلی،او در واقع از نسل دایناسورهایی بود که در اثر اصابت شهاب سنگ به زمین و آغاز عصر یخبندان،نتوانستند خود را با تغییرات جدید عینی و اقلیمی تطبیق دهند در نتیجه منقرض شدند! البته برخی از رفقای سابقش هم بودند که راهی بمراتب بدتر برگزیدند در شرکتی که در تهران،برپا کرده بودند افتادند به عیاشی و …بدین ترتیب با عیش فعلی، ایام از کف رفته در زندان و مجاهدتهای عقیدتی ماضی خود را جبران میکردند!
از آن فروریختن ها،درسی را گرفتم که هرگز آنرا فراموش نکردم و اینکه فانوسِ شک و نقد،همواره جزیی از زندگیم باشد اینکه هرچقدر هم بنایِ اعتقادات و باورهایم رفیع باشد دریچه ی شک را بر رویِ آنها نبندم تا همواره مجالی برای تازه شدن و ورود و خروج هوا باقی گذارم…
آن درس باعث شد که وقتی امروزه به نوشته های بیست سال پیشِ خودم نظر می افکنم از بعضی از آنها خنده ام میگیرد و با خود میگویم که چه بسا بیست سال بعد هم از فلان نوشته امروزم خنده ام بگیرد! پس چه لزومی دارد که آنها را امروز خط قرمز و یقینی و آیاتِ ازلی و ابدی بنامم؟
بخاطر همین است که همواره آنها را مثل دستفروشهای کنارِ خیابان در معرض دید و نقدِ رهگذران میگذارم، آنهاییکه خیلی عزیزتر هستند بیشتر به رخ می کشم تا بیشتر نقد شوند تا مانند کیسه بوکسی در معرضِ ضرباتِ مشت و لگدِ نقادان قرار بگیرند تا ببینم واقعا ارزش ماندن دارند؟تا ببینم چقدر تاب می آورند!؟
البته بقول مش قاسم دروغ نباشد وقتی برخی از آنها فرو میریزند مخصوصا در آن اوایل،کمی دردناک بودند.اما به مرور با تمرین،آسانتر شده درست مثلِ زنی که در زاییدن شکم اول و دوم درد داشته باشد اما بعدها دیگر تغییر مثل تفریح میگردد که به یک استدلال قویِ مخالف بند میشوند تا سه طلاقه شوند تا شکسته شوند.در زمان کنار گذاشتن شان وقتی از آنها فاصله میگیرم برای آخرین بار با تحسر نگاهشان می کنم و می گویم بدرود رفیقِ دهساله،بیست ساله…
اینست که هر کتابِی مهم،اسنادی تازه حتی مقاله ای ژرف که به دستم می رسد اول کمی تشویش پیدا میکنم و باخود میگویم که پس از خواندنش،این بار باید دست کدام یک از شخصیتهای محبوب تاریخی را بگیرم و کنارش بگذارم البته در این میان ممکن است دوستانِ جدیدی هم پیدا کنم که رنجِ آن رفتن را لذتِ این تازه وارد جبران میکند…